زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه.
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه.
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه.
آه چه جالب شما مرد هستید ... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !
همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم.
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه: "بله کاملا با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !"
بعد اون زن ادامه می ده و می گه :"ببین یک معجزه دیگه. ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !
بعد زن بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه.
بعد بطری رو برمی گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرده می گه شما نمی نوشید؟!
زن در جواب می گه : نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۲:۰۷
محمدرضا امین

 

 

فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

 

 زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

 مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"  و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

 

http://img98.com/images/b4l470vjgjfzxjtca6.jpg


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس
‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. 

 شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح."  لبخندی زد و گفت:

 "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.


 به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید.  اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.  موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. 

 مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.  در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.  از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.  نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:

 "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه
‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

 "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی
‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.


درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم.  با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

 

 http://img98.com/images/jfbw6eykx2zp6pkop25.jpg


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.  به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود.  همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.  دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می
‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

 "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

ترجمه:جلیل کیان مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۸۸ ، ۱۷:۴۱
محمدرضا امین

 

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است.
علت ناراحتی اش را پرسید. پاسخ داد:

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی‏اعتنایی و خود‏خواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت: چرا رنجیدی؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید: اگر درراه کسی را می‏دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟

مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی‏شدم .آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی‏شود.

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می‏یافتی و چه می‏کردی؟

مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می‏کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می‏دانستی. آیا انسان تنها جسمش بیمارمی شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود.

بیماری فکری و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می‏کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.


*بدان که هروقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۸۸ ، ۱۷:۲۱
محمدرضا امین

پیرمرد در حالیکه عینکش را روی صورتش جابجا می کرد به طرف پسر جوانی که قصد داشت به آن سوی خیابان برود رفت و گفت :

پسرم می شه کمکم کنی و منو با خودت ببری به اون طرف خیابان ؟

جوان با شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت : البته که میشه

دستتونو بدید به من

و بعد پیرمرد به همراه پسر جوان وارد خیابان شدند .

پسر جوان با هر قدمی که بر می داشت عصایش را در هوا تکان می داد و با این کارش باعث توقف ماشین ها میشد وقتی پیرمرد و جوان به آن طرف خیابان رسیدند پیرمرد گفت :

خیلی ممنونم پسرم که کمکم کردی

فقط یک سوالی ازت دارم تو به این جوونی چرا عصا دستت می گیری ؟ مگه خدایی نکرده مشکلی داری ؟

پسر جوان لبخندی زد و گفت :

فقط یک مشکل کوچولو من نابینا هستم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۸۸ ، ۱۱:۳۳
محمدرضا امین
ماریا به تازگی با نامزدش دیوید بهم زده بود. خودش از طبقه متوسط اما دیوید از طبقه پولدار بود. پدر دیوید یک سرمایه دار بزرگ بود و پسر نزد پدر کار می کرد.
ماریا همیشه فکر می کرد این فاصله طبقاتی برای او مشکل ساز است و دید خوبی نسبت به دیوید و خانواده اش نداشت. از افراد متکبر هم بیزار بود.
یکروز یکی از دوستان قدیمی ماریا  بنام باربارا  که اخیرا در یک مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست استخدام شده بود از او دعوت کرد که پیش او برود و از نزدیک این محل را ببیند  چون ماریا دختری مهربان بود و به این نوع اماکن علاقه داشت. اما دو روز قبل از آن با دیوید بحث داشته و او را فردی از خود راضی و بی احساس خوانده بود.   بهمین دلیل با کمی ناراحتی به آنجا رفت.
دو دوست در باغ پر از سبزه و درخت مرکز مشغول قدم زدن بودند. ماریا از دیدن کودکان یتیم که اکنون سرپناهی داشتند به وجد آمده بود. اما ناگهان در میان سایر بازدید کنندگان با جوانی خوش لباس مواجه شد. او کسی جز دیوید نبود.
ماریا با چهره ای در هم کشیده و بحالت تمسخر پرسید: تو اینجا چیکار می کنی؟ این جور جاها که مناسب تو نیست. از محل های تفریحی پولدارها خسته شدی که اومدی اینجا؟ فکر نمی کردم اهل اینجور جاها هم باشی!
دیوید هیچ پاسخی نداد. از همیشه آرامتر بود و فقط به درختان خیره شده بود.
باربارا با نگرانی نزد ماریا آمد و گفت: چی داری میگی؟ مگه تو آقای اریکسون را می شناسی؟ باربارا نمی دانست دیوید و ماریا قبلا نامزد بودند  
ماریا با تعجب پرسید: آقای اریکسون؟؟؟...(چون فامیل نامزد سابقش چیز دیگری بود)باربارا گفت: آقای اریکسون صاحب و موسس این مرکز هستند!
ماریا خشکش زد....خواست دوباره دیوید را ببیند. اما دیوید آرام از آنجا دور شده بود و داشت سوار اتومبیلش می شد.
ماریا با خود فکر می کرد پس چرا دیوید در اینباره چیزی نگفته بود؟...یاد حرف مادرش افتاد که می گفت: کار خیر اگر پنهان باشد ارزشمند تر است.
حالا ماریا به اصلاح بعضی از باورهایش فکر می کرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۸۸ ، ۱۱:۲۳
محمدرضا امین

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟

و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.

او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

پاسخ دادم : بلی.

فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.

‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.

 

‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی... 

 


جمله روز : اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۸۸ ، ۱۸:۰۸
محمدرضا امین
داستان
.
هرگز زود قضاوت نکن !
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که
حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. 
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.
بقیه مطلب در ادامه متن


ماهیگیری...
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"
جواب زن خیلی جالب بود
زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟!
شگرد اقتصادی ملا نصرالدین
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و
دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
رازهای تصمیمات خدا
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم ....
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۱۹
محمدرضا امین
 

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود، او تردید داشت از آن بگذرد.
وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد
. یکی از راهبان بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند
راهبان به
راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی
راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترک را
همان جا رها کردم (دیگر برایم تمام شد) اما تو هنوز به آن چسبیده­ای و رهایش نمی کنی!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۸ ، ۱۵:۵۹
محمدرضا امین



روزی پسر بچه ای نزد شیوانا عارف بزرگ آمد و گفت :
" مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
" اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد !"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۸۸ ، ۲۰:۴۲
محمدرضا امین



روزی روزگاری نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید؛ «شما برای چی می نویسید استاد؟»

برنارد شاو جواب داد؛ «برای یک لقمه نان.»

پسره بهش برخورد. پس توپید که؛ «متاسفم. برخلاف شما ما برای فرهنگ می نویسیم.»

برنارد شاو گفت؛ «عیبی ندارد پسرم. هر کدام از ما برای چیزی می نویسیم که نداریم.»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۸۸ ، ۲۰:۴۱
محمدرضا امین