زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

پنجشنبه پنجم اردیبهشت 1387

این مطلب زیبا را در سایت ایران روشن به آدرس زیر خواندم

http://groups.yahoo.com/group/Iranroshan/

مرگ همکار

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
 
 دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
 
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!
 
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
 
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
 
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
 
مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
 
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۳۰
محمدرضا امین
پنجشنبه بیست و نهم فروردین 1387
 

یک خاطره جالب

یکی از همکاران بعد از برگشت از اداره بیمه می خندید. بعد از اینکه دلیل خنده او را پرسیدیم به این صورت پاسخ داد:

در صف بیمه برای انجام کارم ایستاده بودم . از آقای نسبتا مسنی که جلوی من ایستاده بود ساعت را پرسیدم و اون گفت که ساعت را به من نمیگه وقتی دلیلش را پرسیدم اینطور جواب داد:

وقتی ساعت را به تو بگم کم کم با هم شروع به صحبت میکنیم و با هم دوست میشیم بعد من شما را ناهار به منزلم دعوت میکنم موقع ناهار شما میگی چه غذای خوشمزه ای دست پخت کیه؟ من هم میگم دختر عزیزم دختر یکی یکدونم بعد شما میخوای با دخترم آشنا بشی بعد از دیدن دخترم به اون علاقمند میشی و میخوای اونو بیشتر ببینی بعد علاقت بیشتر میشه و میخوای با اون ازدواج کنی و من هم به کسی که ساعت نداره دختر نمیدم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۲۹
محمدرضا امین
پنجشنبه بیست و نهم فروردین 1387
 

یک خاطره جالب

یکی از همکاران بعد از برگشت از اداره بیمه می خندید. بعد از اینکه دلیل خنده او را پرسیدیم به این صورت پاسخ داد:

در صف بیمه برای انجام کارم ایستاده بودم . از آقای نسبتا مسنی که جلوی من ایستاده بود ساعت را پرسیدم و اون گفت که ساعت را به من نمیگه وقتی دلیلش را پرسیدم اینطور جواب داد:

وقتی ساعت را به تو بگم کم کم با هم شروع به صحبت میکنیم و با هم دوست میشیم بعد من شما را ناهار به منزلم دعوت میکنم موقع ناهار شما میگی چه غذای خوشمزه ای دست پخت کیه؟ من هم میگم دختر عزیزم دختر یکی یکدونم بعد شما میخوای با دخترم آشنا بشی بعد از دیدن دخترم به اون علاقمند میشی و میخوای اونو بیشتر ببینی بعد علاقت بیشتر میشه و میخوای با اون ازدواج کنی و من هم به کسی که ساعت نداره دختر نمیدم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۲۹
محمدرضا امین
(طناب )

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد

داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.

در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند خدایا کمکم کن

 ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟
واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم

البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شک نکنید
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست

خدایا کمک کن همه مار را ما که در جهالت خود غوطه وریم و با اینکه به تو ایمان داریم ولی باز از حضور تو بر تمام زندگیمان  مردد هستیم
تو بزرگی و به بزرگی و دانائیت قسمت می دهیم مارا به جهالت خود وا مگذار و ......   الهی امین
ای بهترین معبود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۸:۳۲
محمدرضا امین
(طناب )

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد

داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود.

در آن لحظات سنگین سکوت، چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند خدایا کمکم کن

 ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟
واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم

البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شک نکنید
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست

خدایا کمک کن همه مار را ما که در جهالت خود غوطه وریم و با اینکه به تو ایمان داریم ولی باز از حضور تو بر تمام زندگیمان  مردد هستیم
تو بزرگی و به بزرگی و دانائیت قسمت می دهیم مارا به جهالت خود وا مگذار و ......   الهی امین
ای بهترین معبود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۸:۳۲
محمدرضا امین