معجزه
جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۳۲ ق.ظ
وقتی
سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند.
فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش
را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که
پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه میکرد، ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت : چه میخواهی؟ دخترک جواب داد : برادرم مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید : ببخشید!؟ دخترک توضیح داد : برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه میتواند او را نجات دهد، من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است. من کجا میتوانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید : چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم، نجات جان پسرم یک معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر شده است؟ دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 دلار
۹۲/۰۳/۱۷