زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

شنبه بیست و هفتم مهر 1387

انسان بودن



یکی از جانبازان جنگ تحمیلی که پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یکی از بیمارستانهای شهر رم به مداوا مشغول بود. از قضا متوجه میشود که خانم پرستاری که از او مراقبت می کند نام خانوادگی اش "مالدینی" است ابتدا تصور میکند که تشابه اسمی باشد اما در نهایت از او سوال میکند که آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد ؟

.... و خانم پرستار در پاسخ می گوید که پائولو مالدینی برادر وی می باشد ، دوست جانباز نیز در حالی که بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می دهد که برایش تهیه کند صبح روز بعد دوست جانباز هنگامی که از خواب بیدار می شود کنار تخت خود مالدینی را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است...

 

مالدینی از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مرکز کشور ایتالیا که فاصله ای حدودا ششصد کیلومتری دارد آمده تا از این جانباز جنگی که خواستار داشتن عکس یادگاری اوست عیادت کند.


منبع:  http://groups.yahoo.com/group/Iranroshan

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۱
محمدرضا امین
شنبه بیست و دوم تیر 1387

یک مطلب جالب

ahmadak_110@yahoo.com         :نویسنده

آتش با بنزین خاموش شد

سلام
تا حالا به این فکر کرده بودین که چطوری میشه با بنزین آتیش و خاموش کرد؟
شاید سوالم یه کم خنده دار باشه. یا شاید مث کارتونا یه علامت سوال بالا سرتون از تعجب به وجود اومده باشه.
اما من با تمام وجودم این رو احساس کردم. چطوری؟ ماجرا از این قرار بود.
سر ظهر بود و آتیش از آسمون میبارید. تو دل کویرای کرمان. حرارت بالای ۵۰ درجه. توی یه پمپ بنزین تو صف بنزین بودم. متوجه یه آقایی شدم که دم همه ماشینا میرفت و با التماس یه چیزی میخواست.

پمپ بنزین

اول فکر کردم گداست. یه کم که به ریخت و لباسش دقت کردم دیدم که نه بابا به سرو وضعش نمیاد گدا باشه. بالاخره قرعه به نام ما افتاد و اومد دم ماشین و اشاره کرد که شیشه رو پایین بدم.
منم برا اینکه خنکای کولر حیف نشه یه اپسیلون شیشه رو دادم پایین که فقط بتونم صداشو بشنوم و بالعکس.
یارو با لهجه شیرین کرمونی گفت: آقا کارت بنزین و جا گزاشتم خونه. وسط راه بنزین تموم کردم، یه کم بنزین به ما میدین تا خونه برسیم. زن و بچم سه چهار ساعته تو آفتاب وسط جاده موندن.

احمدک

تا اینو گفت ته دلم لرزید. فوری گفتم: دبه داری؟ گفت: آره. گفتم بشین تا نوبتم بشه. خلاصه نوبت به ما رسید. و دوتا دبه براش پر کردم.
طرف داش بال در میوورد. دست کرد جیبش یه دسته ۵۰۰۰ تومنی در اورد. گفت: آقا هرچی امر بفرمایید درخدمتم. گفتم: حالا بشین تا ماشینت برسونم بعد حساب میکنیم.
چند کیلومتر عقب تر توی سراب ته جاده ماشینش پیدا شد. یا رو گفت: داداش الان چهار ساعت التماس هرکیو تو هر لباسی کردم، جواب رد شنیدم. اصلا انگار یه مسلمون پیدا نمیشه. زن و دوتا بچه کوچیک و مادر پیرم توی این گرما چهار ساعت زیر آفتابن.
وقتی رسیدیم دم ماشین و بنزین و ریختیم تو باک. مادر آقاهه شروع کرد با لهجه محلی ما رو دعا کردن. خانومشم اشک میریخت و بچه ها رو آروم میکرد و زیر لب اونایی که رحم و مروت ندارن و نفرین میکرد.
اینجا بود که فهمیدم که با بنزین هم میشه آتیشو خاموش کرد. اونم آتیشی به داغی و حرارت آتیش جهنم.

آتش

نقل از روزنامه اینترنتی روزانه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۴۸
محمدرضا امین
شنبه بیست و دوم تیر 1387

یک مطلب جالب

ahmadak_110@yahoo.com         :نویسنده

آتش با بنزین خاموش شد

سلام
تا حالا به این فکر کرده بودین که چطوری میشه با بنزین آتیش و خاموش کرد؟
شاید سوالم یه کم خنده دار باشه. یا شاید مث کارتونا یه علامت سوال بالا سرتون از تعجب به وجود اومده باشه.
اما من با تمام وجودم این رو احساس کردم. چطوری؟ ماجرا از این قرار بود.
سر ظهر بود و آتیش از آسمون میبارید. تو دل کویرای کرمان. حرارت بالای ۵۰ درجه. توی یه پمپ بنزین تو صف بنزین بودم. متوجه یه آقایی شدم که دم همه ماشینا میرفت و با التماس یه چیزی میخواست.

پمپ بنزین

اول فکر کردم گداست. یه کم که به ریخت و لباسش دقت کردم دیدم که نه بابا به سرو وضعش نمیاد گدا باشه. بالاخره قرعه به نام ما افتاد و اومد دم ماشین و اشاره کرد که شیشه رو پایین بدم.
منم برا اینکه خنکای کولر حیف نشه یه اپسیلون شیشه رو دادم پایین که فقط بتونم صداشو بشنوم و بالعکس.
یارو با لهجه شیرین کرمونی گفت: آقا کارت بنزین و جا گزاشتم خونه. وسط راه بنزین تموم کردم، یه کم بنزین به ما میدین تا خونه برسیم. زن و بچم سه چهار ساعته تو آفتاب وسط جاده موندن.

احمدک

تا اینو گفت ته دلم لرزید. فوری گفتم: دبه داری؟ گفت: آره. گفتم بشین تا نوبتم بشه. خلاصه نوبت به ما رسید. و دوتا دبه براش پر کردم.
طرف داش بال در میوورد. دست کرد جیبش یه دسته ۵۰۰۰ تومنی در اورد. گفت: آقا هرچی امر بفرمایید درخدمتم. گفتم: حالا بشین تا ماشینت برسونم بعد حساب میکنیم.
چند کیلومتر عقب تر توی سراب ته جاده ماشینش پیدا شد. یا رو گفت: داداش الان چهار ساعت التماس هرکیو تو هر لباسی کردم، جواب رد شنیدم. اصلا انگار یه مسلمون پیدا نمیشه. زن و دوتا بچه کوچیک و مادر پیرم توی این گرما چهار ساعت زیر آفتابن.
وقتی رسیدیم دم ماشین و بنزین و ریختیم تو باک. مادر آقاهه شروع کرد با لهجه محلی ما رو دعا کردن. خانومشم اشک میریخت و بچه ها رو آروم میکرد و زیر لب اونایی که رحم و مروت ندارن و نفرین میکرد.
اینجا بود که فهمیدم که با بنزین هم میشه آتیشو خاموش کرد. اونم آتیشی به داغی و حرارت آتیش جهنم.

آتش

نقل از روزنامه اینترنتی روزانه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۴۸
محمدرضا امین
سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387
. 

کوسه ای را در مخزن زندگیتان بیاندازید تا رفته رفته پیشرفت را نظاره گر باشید !

ژاپنیها عاشق ماهى تازه هستند. اما آبهاى اطراف ژاپن سالهاست که ماهى تازه ندارد. بنابر این براى غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایقهاى ماهیگیرى، بزرگتر شدند و مسافت هاى دورترى را پیمودند. ماهى گیران هر چه مسافت طولانی ترى را طى مى کردند به همان میزان آوردن ماهى تازه بیشتر زمان را به خود اختصاص می داد .
اگر بازگشت بیش از چند روز طول مى کشید ماهیها دیگر تازه نبودند و ژاپنیها مزه این ماهى را دوست نداشتند .
بـراى حـل ایـن مـساله، شـرکتـهاى مـاهـیگـیرى فـریزرهایى در قایقهایشان تعبیه کردند. آنها ماهیها را مى گرفتند و آنها را روى دریا منجمد مى کردند.
فریزرها این امکان را براى قایقها و ماهیگیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی ترى را روى آب بمانند .
اما ژاپنیها مزه ماهى تازه و منجمد را متوجه مى شدند و مزه ماهى یخ زده را دوست نداشتند.
بـنابرایـن شرکتهاى ماهیگیرى مخزن هایى را در قایقها کار گذاشتند و ماهیها را در مخازن آب نگهدارى مى کردند .
ماهیها پس از کمى تقلا آرام مى شدند و حرکت نمى کردند. آنها خسته و بى رمق، اما زنده بودند .
متاسفانه ژاپنیها هنوز هم مى توانستند تفاوت مزه را تشخیص دهند .
زیرا ماهیها روزها حرکت نکرده و مزه ماهى تازه را از دست داده بودند .
باز هم ژاپنیها مزه ماهى تازه را نسبت به ماهى بى حال و تنبل ترجیح مى دادند .
پس شرکتهاى ماهیگیرى به گونه اى باید این مساله را حل مى کردند .
آنها چطور مى توانستند ماهى تازه بگیرند ؟
اگر شما مشاور صنایع ماهى گیرى بودید چه پیشنهادى مى دادید ؟
چطور ژاپنیها ماهیها را تازه نگه مى دارند؟
بـراى نـگه داشـتن مـاهـى تازه شرکتهاى ماهیگیرى ژاپن هنوز هم از مخازن نگهدارى ماهى در قایقها استفاده مى کنند اما حالا آنها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن مى اندازند .
کوسه چند تایى از ماهى ها را مى خورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتى بسیار سرزنده به مقصد مى رسند. زیرا ماهیها برای مقابله با خطر که همان شکار نشدن توسط کوسه بود تلاش کرده اند .

توصیه : 
۱- به جاى دورى جستن از مشکلات به میان آنها شیرجه بزنید . 
۲- از بازى با زندگی هر چند ناخوشایند (البته در بعضی مواقع) لذت ببرید . 
۳- اگر مشکلات و تلاشهایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید، ضعف شما را خسته مى کند. به جاى آن مشکل را تشخیص دهید . 
۴- عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشترى دریافت کنید .
اگر به اهدافتان دست یافتید اهداف بزرگترى را براى خود تعیین کنید .
۵- زمانى که نیازهاى خود و خانواده تان را بر طرف کردید براى حل اهداف گروه، جامعه و حتى نوع بشر اقدام کنید . 
۶- پس از کسب موفقیت آرام نگیرید. شما مهارتهایى دارید که مى توانید با آن تغییرات و تفاوتهایى را در دنیا ایجاد کنید .
در مخزن زندگیتان کوسه اى بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر مى توانید دورتر بروید .
این مساله را رون هوبارد در اوایل سالهاى ١٩٥٠ دریافت .
((بشر تنها در مواجهه با محیط چالش انگیز است که به صورت غریبى پیشرفت مى کند.))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۴۰
محمدرضا امین
سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387
. 

کوسه ای را در مخزن زندگیتان بیاندازید تا رفته رفته پیشرفت را نظاره گر باشید !

ژاپنیها عاشق ماهى تازه هستند. اما آبهاى اطراف ژاپن سالهاست که ماهى تازه ندارد. بنابر این براى غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایقهاى ماهیگیرى، بزرگتر شدند و مسافت هاى دورترى را پیمودند. ماهى گیران هر چه مسافت طولانی ترى را طى مى کردند به همان میزان آوردن ماهى تازه بیشتر زمان را به خود اختصاص می داد .
اگر بازگشت بیش از چند روز طول مى کشید ماهیها دیگر تازه نبودند و ژاپنیها مزه این ماهى را دوست نداشتند .
بـراى حـل ایـن مـساله، شـرکتـهاى مـاهـیگـیرى فـریزرهایى در قایقهایشان تعبیه کردند. آنها ماهیها را مى گرفتند و آنها را روى دریا منجمد مى کردند.
فریزرها این امکان را براى قایقها و ماهیگیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی ترى را روى آب بمانند .
اما ژاپنیها مزه ماهى تازه و منجمد را متوجه مى شدند و مزه ماهى یخ زده را دوست نداشتند.
بـنابرایـن شرکتهاى ماهیگیرى مخزن هایى را در قایقها کار گذاشتند و ماهیها را در مخازن آب نگهدارى مى کردند .
ماهیها پس از کمى تقلا آرام مى شدند و حرکت نمى کردند. آنها خسته و بى رمق، اما زنده بودند .
متاسفانه ژاپنیها هنوز هم مى توانستند تفاوت مزه را تشخیص دهند .
زیرا ماهیها روزها حرکت نکرده و مزه ماهى تازه را از دست داده بودند .
باز هم ژاپنیها مزه ماهى تازه را نسبت به ماهى بى حال و تنبل ترجیح مى دادند .
پس شرکتهاى ماهیگیرى به گونه اى باید این مساله را حل مى کردند .
آنها چطور مى توانستند ماهى تازه بگیرند ؟
اگر شما مشاور صنایع ماهى گیرى بودید چه پیشنهادى مى دادید ؟
چطور ژاپنیها ماهیها را تازه نگه مى دارند؟
بـراى نـگه داشـتن مـاهـى تازه شرکتهاى ماهیگیرى ژاپن هنوز هم از مخازن نگهدارى ماهى در قایقها استفاده مى کنند اما حالا آنها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن مى اندازند .
کوسه چند تایى از ماهى ها را مى خورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتى بسیار سرزنده به مقصد مى رسند. زیرا ماهیها برای مقابله با خطر که همان شکار نشدن توسط کوسه بود تلاش کرده اند .

توصیه : 
۱- به جاى دورى جستن از مشکلات به میان آنها شیرجه بزنید . 
۲- از بازى با زندگی هر چند ناخوشایند (البته در بعضی مواقع) لذت ببرید . 
۳- اگر مشکلات و تلاشهایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید، ضعف شما را خسته مى کند. به جاى آن مشکل را تشخیص دهید . 
۴- عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشترى دریافت کنید .
اگر به اهدافتان دست یافتید اهداف بزرگترى را براى خود تعیین کنید .
۵- زمانى که نیازهاى خود و خانواده تان را بر طرف کردید براى حل اهداف گروه، جامعه و حتى نوع بشر اقدام کنید . 
۶- پس از کسب موفقیت آرام نگیرید. شما مهارتهایى دارید که مى توانید با آن تغییرات و تفاوتهایى را در دنیا ایجاد کنید .
در مخزن زندگیتان کوسه اى بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر مى توانید دورتر بروید .
این مساله را رون هوبارد در اوایل سالهاى ١٩٥٠ دریافت .
((بشر تنها در مواجهه با محیط چالش انگیز است که به صورت غریبى پیشرفت مى کند.))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۴۰
محمدرضا امین
سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387

راه بهشت ...

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" اثر "پائولو کوئیلو"

ماخذ: http://www.persian-star.org/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۳۸
محمدرضا امین
سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387

راه بهشت ...

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" اثر "پائولو کوئیلو"

ماخذ: http://www.persian-star.org/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۳۸
محمدرضا امین
جمعه ششم اردیبهشت 1387
 

گروه 99 را می شناسید ؟!

پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمى‌دانست. روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشید. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصیرى تهیه کرده‌ایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»نخست وزیر جواب داد: «اگر مى‌خواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت. آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکرده‌اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد! پادشاه نمى‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند.آنان زیاد دارند اما راضى نیستند.تا آخرین حد توان کار مى‌کنند تا بیشتر به دست آورند.آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند!این علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد.آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مى‌دهند.

آیا شما هم عضو گروه 99 هستید ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۳۵
محمدرضا امین
جمعه ششم اردیبهشت 1387
 

گروه 99 را می شناسید ؟!

پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمى‌دانست. روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشید. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصیرى تهیه کرده‌ایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»نخست وزیر جواب داد: «اگر مى‌خواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت. آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکرده‌اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد! پادشاه نمى‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند.آنان زیاد دارند اما راضى نیستند.تا آخرین حد توان کار مى‌کنند تا بیشتر به دست آورند.آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند!این علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد.آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مى‌دهند.

آیا شما هم عضو گروه 99 هستید ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۳۵
محمدرضا امین
پنجشنبه پنجم اردیبهشت 1387

این مطلب زیبا را در سایت ایران روشن به آدرس زیر خواندم

http://groups.yahoo.com/group/Iranroshan/

مرگ همکار

یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
 
 دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
 
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!
 
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
 
آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید.
 
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید.
 
مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
 
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۳۰
محمدرضا امین