زنده اندیشان

یک خاطره جالب

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
پنجشنبه بیست و نهم فروردین 1387
 

یک خاطره جالب

یکی از همکاران بعد از برگشت از اداره بیمه می خندید. بعد از اینکه دلیل خنده او را پرسیدیم به این صورت پاسخ داد:

در صف بیمه برای انجام کارم ایستاده بودم . از آقای نسبتا مسنی که جلوی من ایستاده بود ساعت را پرسیدم و اون گفت که ساعت را به من نمیگه وقتی دلیلش را پرسیدم اینطور جواب داد:

وقتی ساعت را به تو بگم کم کم با هم شروع به صحبت میکنیم و با هم دوست میشیم بعد من شما را ناهار به منزلم دعوت میکنم موقع ناهار شما میگی چه غذای خوشمزه ای دست پخت کیه؟ من هم میگم دختر عزیزم دختر یکی یکدونم بعد شما میخوای با دخترم آشنا بشی بعد از دیدن دخترم به اون علاقمند میشی و میخوای اونو بیشتر ببینی بعد علاقت بیشتر میشه و میخوای با اون ازدواج کنی و من هم به کسی که ساعت نداره دختر نمیدم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۱/۲۷
محمدرضا امین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی