عصا
دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۸۸، ۱۱:۳۳ ق.ظ
پیرمرد در حالیکه عینکش را روی صورتش جابجا می کرد به طرف پسر جوانی که قصد داشت به آن سوی خیابان برود رفت و گفت :
پسرم می شه کمکم کنی و منو با خودت ببری به اون طرف خیابان ؟
جوان با شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت : البته که میشه
دستتونو بدید به من .
و بعد پیرمرد به همراه پسر جوان وارد خیابان شدند .
پسر جوان با هر قدمی که بر می داشت عصایش را در هوا تکان می داد و با این کارش باعث توقف ماشین ها میشد وقتی پیرمرد و جوان به آن طرف خیابان رسیدند پیرمرد گفت :
خیلی ممنونم پسرم که کمکم کردی
فقط یک سوالی ازت دارم تو به این جوونی چرا عصا دستت می گیری ؟ مگه خدایی نکرده مشکلی داری ؟
پسر جوان لبخندی زد و گفت :
فقط یک مشکل کوچولو من نابینا هستم .
۸۸/۰۹/۰۲