زنده اندیشان

۷۰ مطلب در مرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.

کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "

موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۸۸ ، ۱۱:۱۵
محمدرضا امین

عشق خالصانه، کارگشاست

 

در سال ۱۹۲۱ ، لویس لاس به سمت رئیس زندان سینگ سینگ منصوب شد . در آن زمان خشن ترین و خطرناکترین زندانیان در آن زندان به سر می بردند. وقتی پس از بیست سال ، لاس بازنشته شد ، آن زندان تبدیل به موسسه خیریه شده بود. همه این تغییر مثبت را به رفتار و طرز برخورد لاس نسبت می دادند و از او قدردانی می کردند.

 ولی وقتی در این مورد از او سوال شد ، لاس سری تکان داد و گفت : " من همه این تغییرات را مدیون همسر فوق العاده ام ، کاترین ، می دانم که حالا پشت دیوارهای زندان در خاک آرمیده است."

کاترین لاس وقتی همسر رئیس زندان شد ، مادر جوان سه فرزند زیبا و دوست داشتنی بود. همه از بدو شروع کار همسرش به کاترین هشدار داده بودند که هرگز قدم به داخل زندان نگذارد ، چون زندانیان آنجا بسیار خشن و خطرناک بودند. ولی کاترین اهمیتی به این حرفها نمی داد. زمانی که اولین مسابقه بسکتبال در زندان برگزار شد ، کاترین همراه با سه فرزند خردسالش به زندان رفت و به تماشای مسابقه نشست و آنان را تشویق کرد.

کاترین همیشه می گفت :" من و همسرم باید از این زندانیان مراقبت کنیم و من اطمینان دارم روزی فراخواهد رسید که آنان از ما مراقبت خواهند کرد ! پس جای نگرانی نیست." از این رو کاترین با این اعتقاد به زندان می رفت و سوابق و پرونده های زندانیان را بررسی می کرد و هر کمکی از دستش بر می آمد ، فروگذار نمی کرد.

روزی او متوجه شد مردی که محکوم به قتل است ، نابیناست. پس به ملاقاتش رفت و از او پرسید : " با خط بریل آشنا هستی ؟ " بعد با یاد دادن آن به زندانی ، به او خواندن آموخت. سالها بعد آن زندانی با عشقی قلبی برای کاترین گریست.

مدتی بعد کاترین با یک زندانی آشنا شد که ناشنوا بود. کاترین زبان اشاره را یاد گرفت تا بتواند با او ارتباط برقرار کند. بسیاری کاترین را فرشته ای در قالب انسانی می پنداشتند که از سال ۱۹۲۱ تا سال ۱۹۳۷ در زندان سینگ سینگ ، به یاری زندانیان شتافت و با آنها همدردی کرد. تا اینکه در تصادفی ، جان به جان آفرین تسلیم کرد. روز بعد لاس به محل کارش نرفت و فرد دیگری به جای او نشست. همه زندانیا فورا متوجه شدند که باید اتفاق بدی افتاده باشد.

روز بعد هنوز تابوت کاترین در خانه اش واقع در شش کیلومتری زندان بود که لاس صبح زود به زندان رفت. ولی از دیدن جمعیتی از خشن ترین و خطرناک ترین زندانیان و مجرمان که جلوی در زندان تجمع کرده بودند ، تعجب کرد. وقتی نزدیکتر شد دید که همگی اشک می ریزند و اندوهگین هستند. او می دانست که آنان چقدر کاترین را دوست داشتند. پس رو به آنان کرد و گفت :" بسیار خوب ، می توانید همراه من بیایید، ولی به شرط آنکه شب همگی به زندان برگردید و فکر فرار به سرتان نزند."

بعد در زندان را باز کرد و زندانیان سوگوار با چشمان اشکبار ، بدون داشتن دستبند یا محافظ ، همه راه را تا تا خانه لاس پیاده طی کردند تا با کاترین لاس وداع ابدی کنند.

و عجیب آنکه شب هنگام همگی به زندان برگشته بودند، بدون اینکه تمایلی به فرار از خود نشان دهند. آری عشق خالصانه و صمیمانه می تواند بیشتر از هزاران دستبند و محافظ ، کارگشا باشد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۸۸ ، ۱۴:۱۰
محمدرضا امین

بیاموزیم:

وقتی خدا تو رو سمت یه پرتگاه هدایت می کنه ۲ هدف داره :

یا می خواد از پشت بگیرتت

یا پرواز یادت بده...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۵۲
محمدرضا امین

مردی جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد. زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت:

" ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

مرد تبسمی کرد وگفت: " حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح مرا دید و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "

مرد این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود .

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد : " راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود ! "

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۵۰
محمدرضا امین

داستان کنسرت و...

 

جمعیت بی صبرانه منتظر اجرای نمایش بودند ٬ صدای تشویق قطع نمیشد.

با کنار رفتن پرده اشتیاق چندین ساله جمعیت برای شنیدن صدای ویلون مشهور ترین نوازده چندبرابر شده بود.

پرده کنار رفت و پیرمردی با لباس مندرس نمایان شد و صدای کف زدن مردم با تعجب و شرمساری قطع شد

همان پیرمردی بود که هنگام ورود به تالار ٬ جلوی در ایستاده بود و می نواخت تا توجه مردم را جلب کند ولی فقط چند سکه جمع کرده بود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۴۸
محمدرضا امین
national geographic
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۴۰
محمدرضا امین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۲۰
محمدرضا امین

چگونه زندگی من گذشت، بدون دیدن و یاد گرفتن

وبلاگ میزگردنقل قولی از پابلو نرودا

چگونه زندگی من گذشت، بدون دیدن و یاد گرفتن...

این دست‌ها را چرا به من دادند؟ چه فایده‌ای داشته‌اند؟

چرا گرد نیاوردم نی‌های جوان را از نیزار

آن هنگام که سبز بودند.

آن دسته‌های نرم را نچیدم

تا بخشکند

تا آن‌ها را به هم ببافم

در بافه‌هایی زرین

و به آن دامنه زرد بکوبم

تا جارویی بسازم برای روفتن کوره راه

راهی که چنین ادامه دارد...

چگونه زندگی من گذشت

بدون دیدن، یاد گرفتن

بدون گردآوردن و به هم آمیختن نخستین چیزها؟

برای حاشا کردن، بسی دیر است

من وقت داشتم

اما دست نداشتم.

پس چگونه بزرگی را نشانه می‌گیرم

اگر هرگز نتوانسته‌ام جارویی بسازم

حتی یک جارو، حتی یکی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۸۸ ، ۱۱:۱۰
محمدرضا امین
زندگی آنتونی رابینز
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۸۸ ، ۱۰:۵۹
محمدرضا امین

حرف تا عمل

همیشه می گفتم اراده ام قوی است اما هیچ کاری نمی کردم.

  دیگر نمی خوام این جمله را بگویم تا حداقل یک کاری انجام دهم.

همیشه می گفتم وقت هست اما دیر می شد

  برای همین دیگر نمی خواهم این جمله را بگویم تا لااقل دیر نشود

همیشه می گفتم فردا دیگر کارهایم را انجام خواهم داد اما نمی شد

  حالا کارم را انجام می دهم و حرف فردا را نمی زنم

همیشه می گفتم اگر اشتباه کنم چه می شود و کاری را انجام نمی دادم

  اما دیگر کارها را انجام می دهم شاید اشتباه هم بکنم...

همیشه می گفتم ادم موفقی خواهم شد اما تغییری نمی کردم

 حالا تلاشم را انجام می دهم شاید موفق شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۸۸ ، ۱۱:۳۹
محمدرضا امین