زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیلبیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، روی اینترنت وارد صفحه ی NASA شد، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای (GPS) را فعال کند. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همان طور که قبلا توافق کردیم، می توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ ...... مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا که نه؟

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی. ......  مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۲:۱۲
محمدرضا امین

داستان فسقلی و کوه

از وبلاگ زندگی برتر

فسقلی نمی توانست...
فسقلی قادرنبود...
اوهیچ وقت نتوانسته بود...
مدت ها بود دیگرهیچ راهی برای فسقلی وجود نداشت...
او حتی دیگر دوست نداشت به قله برسد.

مدتها گذشت

ناگهان باد فسقلی را به حرکت در اورد.

مدتها بود حرکتی نکرده بود . توجهش به اطراف جلب شد او چیز هایی می دید که قبلا توجهی به انها نداشت. احساس کرد لذت می برد باد برای او تلنگری شده بود فکر کرد باد و حرکت چقدر دوست داشتنی هستند. فاصله اش با قله زیاد بود و حرکت باد کند اما به هر حال در حال حرکت بود. او سعی می کرد از اطراف لذت بیشتری ببرد.

ناگهان باد قطع شد

فسقلی دیگر دوست نداشت بوضع سابق بازگردد . در این مدت او مشغله هایش را کم کرده و در حال لذت بردن از اطرافش بود .
باد ایستاده بود اما فسقلی همچنان ادامه می داد او دیگر فهمیده بود باید تغیر کند . فسقلی دیگر نیازی به باد نداشت او فهمیده بود که باید به خودش متکی باشد .
همچنان که بر سرعتش می افزود ارزشهای زندگی اش را در ذهنش مرور می کرد . او باید به قله می رسید. حالا او دلیل مهمی برای زندگی داشت.

مدتی گذشت

عجیب بود ، فسقلی فکر می کرد توانایی هر کاری را دارد و قادر است به هرچیزی برسد. حس کرد همیشه می توانسته است و همیشه راهی وجود دشته است.

پستی و بلندی ها دیگر مانعی برای فسقلی نبودند، او به مرور یاد میگرفت چگونه از انها برای بهتر حرکت کردن استفاده کند .

باز هم مدتی گذشت

فسقلی با اینکه حس می کرد در حال بزرگ شدن و سنگین شدن است ولی خیلی روان تر و راحتتر حرکت می کرد . برایش عجیب بود .

همچنان که به کوه مقابلش نگاه می کرد حس کرد که چقدر این کوه را دوست دارد چقدر این کوه برایش اشناست چقدر دوست داشت روزی مثل او باشد.

فسقلی دیگر عجله ای برای قله نداشت او به طرز عجیبی منطقی شده بود ، حرکت می کرد اما دیگر انتظار نداشت یکروزه به قله برسد.

مدتی زیادی بود فسقلی در حال حرکت بود و از همه چیز لذت می برد.

چقدر حرکت و زندگی کردن را دوست داشت .فسقلی حس کرد خوشبخت است و همین برای او کافی است دیگر قله معنای سابق را برای فسقلی نداشت او مطمئن بود که بدون قله هم می تواند زندگی کند .

مدتی گذشت

فسقلی بقدری حرکتش ارام بود که حتی خودش هم انرا حس نمی کرد.تنها چیزی که حس می کرد این بود که با اهدافش چقدر ثروتمند است .

بادی وزیدن گرفت .

باد فسقلی را نوازش می کرد . برایش عجیب بود او دیگر قادر نبود قله را ببیند . او دیگر کوه را نمی دید . تنها حرکت باد را روی خود حس می کرد.

فسقلی نگاهی به خود انداخت با تعجب دید کوهی بزرگ و با شکوه شده است .به ناگاه فهمید که کوهی وجود نداشته است. فسقلی همان کوه بود که حالا به خود رسیده بود.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۸۸ ، ۱۹:۱۲
محمدرضا امین

داستان فسقلی و کوه

از وبلاگ زندگی برتر

فسقلی نمی توانست...
فسقلی قادرنبود...
اوهیچ وقت نتوانسته بود...
مدت ها بود دیگرهیچ راهی برای فسقلی وجود نداشت...
او حتی دیگر دوست نداشت به قله برسد.

مدتها گذشت

ناگهان باد فسقلی را به حرکت در اورد.

مدتها بود حرکتی نکرده بود . توجهش به اطراف جلب شد او چیز هایی می دید که قبلا توجهی به انها نداشت. احساس کرد لذت می برد باد برای او تلنگری شده بود فکر کرد باد و حرکت چقدر دوست داشتنی هستند. فاصله اش با قله زیاد بود و حرکت باد کند اما به هر حال در حال حرکت بود. او سعی می کرد از اطراف لذت بیشتری ببرد.

ناگهان باد قطع شد

فسقلی دیگر دوست نداشت بوضع سابق بازگردد . در این مدت او مشغله هایش را کم کرده و در حال لذت بردن از اطرافش بود .
باد ایستاده بود اما فسقلی همچنان ادامه می داد او دیگر فهمیده بود باید تغیر کند . فسقلی دیگر نیازی به باد نداشت او فهمیده بود که باید به خودش متکی باشد .
همچنان که بر سرعتش می افزود ارزشهای زندگی اش را در ذهنش مرور می کرد . او باید به قله می رسید. حالا او دلیل مهمی برای زندگی داشت.

مدتی گذشت

عجیب بود ، فسقلی فکر می کرد توانایی هر کاری را دارد و قادر است به هرچیزی برسد. حس کرد همیشه می توانسته است و همیشه راهی وجود دشته است.

پستی و بلندی ها دیگر مانعی برای فسقلی نبودند، او به مرور یاد میگرفت چگونه از انها برای بهتر حرکت کردن استفاده کند .

باز هم مدتی گذشت

فسقلی با اینکه حس می کرد در حال بزرگ شدن و سنگین شدن است ولی خیلی روان تر و راحتتر حرکت می کرد . برایش عجیب بود .

همچنان که به کوه مقابلش نگاه می کرد حس کرد که چقدر این کوه را دوست دارد چقدر این کوه برایش اشناست چقدر دوست داشت روزی مثل او باشد.

فسقلی دیگر عجله ای برای قله نداشت او به طرز عجیبی منطقی شده بود ، حرکت می کرد اما دیگر انتظار نداشت یکروزه به قله برسد.

مدتی زیادی بود فسقلی در حال حرکت بود و از همه چیز لذت می برد.

چقدر حرکت و زندگی کردن را دوست داشت .فسقلی حس کرد خوشبخت است و همین برای او کافی است دیگر قله معنای سابق را برای فسقلی نداشت او مطمئن بود که بدون قله هم می تواند زندگی کند .

مدتی گذشت

فسقلی بقدری حرکتش ارام بود که حتی خودش هم انرا حس نمی کرد.تنها چیزی که حس می کرد این بود که با اهدافش چقدر ثروتمند است .

بادی وزیدن گرفت .

باد فسقلی را نوازش می کرد . برایش عجیب بود او دیگر قادر نبود قله را ببیند . او دیگر کوه را نمی دید . تنها حرکت باد را روی خود حس می کرد.

فسقلی نگاهی به خود انداخت با تعجب دید کوهی بزرگ و با شکوه شده است .به ناگاه فهمید که کوهی وجود نداشته است. فسقلی همان کوه بود که حالا به خود رسیده بود.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۸۸ ، ۱۹:۱۲
محمدرضا امین

پسر بچه پیانیست

ErrooorTM.CoM| گروه اینترنتی ارور تیم

پسر کوچک مدتی بود که به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد. مادرش برای اینکه او را در یادگیری پیانو تشویق کند بلیت یک کنسرت پیانو را تهیه کرد و پسرک را با خود به کنسرت برد.

زمانی که به سالن وارد شدند و روی صندلی خود نشستند مادر یکی از دوستانش را دید و پیش او رفت تا گفت وگویی بکنند . زمانی که آنها گرم صحبت بودند پسرک با کنجکاوی به سمت پشت صحنه رفت .مادر که از گفت و گو با دوستش فارغ شده بود به سمت صندلی خودشان برگشت و با تعجب دید که پسرک سرجایش نیست.

در همین حین پرده کنار رفت و همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه کوچکی را می نوازد.
در این زمان استاد پیانو روی سن و به کنار پیانو آمد و به آرامی به پسرک گفت نترس، ادامه بده و خودش نیز در کنار او قرار گرفت و در نواختن گوشه هایی از قطعه گوشه هایی از قطعه کمک کرد. او نیز بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد.

این صحنه تمامی حاضران را تحت تاثیر قرار داد و شرایط بسیار هیجان انگیزی در سالن به وجود آمد.
حضور در این صحنه درست مثل حضور در عرصه زندگی است وقتی که احساس می کنیم مورد توجه هستیم سعی می کنیم نهایت تلاش خود را به کار گیریم، اما هنگامی که احساس می کنیم دست قدرتمندی از ما حمایت می کند ، با اطمینان و اعتماد به نفس بیشتری از زیبائی های زندگی استفاده می کنیم.

بار دیگر که در مسیر زندگی دچار دلهره و هراس شدید خوب گوش فرا دهید حتما صدای او را می شنوید که می گوید:

نترس، ادامه بده


موفق و پیروز باشید 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۸۸ ، ۱۸:۴۸
محمدرضا امین

پسر بچه پیانیست

ErrooorTM.CoM| گروه اینترنتی ارور تیم

پسر کوچک مدتی بود که به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد. مادرش برای اینکه او را در یادگیری پیانو تشویق کند بلیت یک کنسرت پیانو را تهیه کرد و پسرک را با خود به کنسرت برد.

زمانی که به سالن وارد شدند و روی صندلی خود نشستند مادر یکی از دوستانش را دید و پیش او رفت تا گفت وگویی بکنند . زمانی که آنها گرم صحبت بودند پسرک با کنجکاوی به سمت پشت صحنه رفت .مادر که از گفت و گو با دوستش فارغ شده بود به سمت صندلی خودشان برگشت و با تعجب دید که پسرک سرجایش نیست.

در همین حین پرده کنار رفت و همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه کوچکی را می نوازد.
در این زمان استاد پیانو روی سن و به کنار پیانو آمد و به آرامی به پسرک گفت نترس، ادامه بده و خودش نیز در کنار او قرار گرفت و در نواختن گوشه هایی از قطعه گوشه هایی از قطعه کمک کرد. او نیز بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد.

این صحنه تمامی حاضران را تحت تاثیر قرار داد و شرایط بسیار هیجان انگیزی در سالن به وجود آمد.
حضور در این صحنه درست مثل حضور در عرصه زندگی است وقتی که احساس می کنیم مورد توجه هستیم سعی می کنیم نهایت تلاش خود را به کار گیریم، اما هنگامی که احساس می کنیم دست قدرتمندی از ما حمایت می کند ، با اطمینان و اعتماد به نفس بیشتری از زیبائی های زندگی استفاده می کنیم.

بار دیگر که در مسیر زندگی دچار دلهره و هراس شدید خوب گوش فرا دهید حتما صدای او را می شنوید که می گوید:

نترس، ادامه بده


موفق و پیروز باشید 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۸۸ ، ۱۸:۴۸
محمدرضا امین

حکمت حوادث زندگی

پادشاهی وزیری با تدبیر داشت.

روزی پادشاه به همراه وزیر برای شکار کردن به جنگل رفت.

بر اثر بی احتیاطی،پادشاه با وسیله ی شکاری پای خود را به شدت زخمی کرد،دلیل و حکمت این اتفاق را از وزیرش پرسید.وزیر پاسخ داد:

    "هر اتفاقی که می افتد بهترین است"

پادشاه از سخن وزیر خشمگین شد و دستور داد وزیر را زندانی کنند .پادشاه رو به وزیر کرد و گفت: حال نظرت راجع به حکمت دستور ما چیست؟ وزیر باز هم در پاسخ گفت:

    "هر اتفاقی که می افتد بهترین است"

مدتی گذشت تا پادشاه به طور نسبی بهبود یافت وزیر همچنان زندانی  بود و پادشاه تصمیم گرفت این بار بدون حضور وزیرش به شکار برود.

در جنگل پادشاه و همراهانش گرفتار آدمخوار ها شدند!!!

آن ها دست و پای همه را بستند و به اردوگاهشان بردند

هنگام انجام مراسم و آماده کردن دیگ ها،متوجه زخم پای پادشاه شدند از آن جایی که آدم خوارها افراد زخمی را نمی خورند پادشاه را  به وسط جنگل بردند و آزاد کردند.

در این هنگام پادشاه به یاد حرف وزیرش افتاد.او فکر کرد اگر آن روز  زخمی

نمی شد. امروز در کام آدمخوار ها بود و اگر آن روز دستور  زندانی کردن وزیر نمی داد، امروز وزیر همراه او به برای شکار به جنگل می رفت و  طمعه ی آدمخوار ها می شد.

او لبخندی زد و تکرار کرد:

   "هر اتفاقی که می افتد بهترین است"

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۸۸ ، ۱۲:۵۳
محمدرضا امین

حکمت حوادث زندگی

پادشاهی وزیری با تدبیر داشت.

روزی پادشاه به همراه وزیر برای شکار کردن به جنگل رفت.

بر اثر بی احتیاطی،پادشاه با وسیله ی شکاری پای خود را به شدت زخمی کرد،دلیل و حکمت این اتفاق را از وزیرش پرسید.وزیر پاسخ داد:

    "هر اتفاقی که می افتد بهترین است"

پادشاه از سخن وزیر خشمگین شد و دستور داد وزیر را زندانی کنند .پادشاه رو به وزیر کرد و گفت: حال نظرت راجع به حکمت دستور ما چیست؟ وزیر باز هم در پاسخ گفت:

    "هر اتفاقی که می افتد بهترین است"

مدتی گذشت تا پادشاه به طور نسبی بهبود یافت وزیر همچنان زندانی  بود و پادشاه تصمیم گرفت این بار بدون حضور وزیرش به شکار برود.

در جنگل پادشاه و همراهانش گرفتار آدمخوار ها شدند!!!

آن ها دست و پای همه را بستند و به اردوگاهشان بردند

هنگام انجام مراسم و آماده کردن دیگ ها،متوجه زخم پای پادشاه شدند از آن جایی که آدم خوارها افراد زخمی را نمی خورند پادشاه را  به وسط جنگل بردند و آزاد کردند.

در این هنگام پادشاه به یاد حرف وزیرش افتاد.او فکر کرد اگر آن روز  زخمی

نمی شد. امروز در کام آدمخوار ها بود و اگر آن روز دستور  زندانی کردن وزیر نمی داد، امروز وزیر همراه او به برای شکار به جنگل می رفت و  طمعه ی آدمخوار ها می شد.

او لبخندی زد و تکرار کرد:

   "هر اتفاقی که می افتد بهترین است"

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۸۸ ، ۱۲:۵۳
محمدرضا امین

پادشاه و سنگ  ( جالبه )

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد بعضی از بازرگانان وندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............

نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وباهر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد ...

پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگیانسان باشد.



اگر دنیای ما دنیای سنگ است

بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۴:۰۶
محمدرضا امین

پادشاه و سنگ  ( جالبه )

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد بعضی از بازرگانان وندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............

نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وباهر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد ...

پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگیانسان باشد.



اگر دنیای ما دنیای سنگ است

بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۴:۰۶
محمدرضا امین

عجایب هفتگانه جهان

معلم از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:

اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم

 می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟

دانش آموز جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.

در این هنگام دانش آموز مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.

پس از شنیدن سخنان دانش آموز، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.

آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۴:۰۲
محمدرضا امین