زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

سقفی که هیچ گاه فرو نریخت!

وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان چینی زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند....

همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.

زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند.نام های قهرمانان بی نشان ، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند. زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه سی چوان خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.

وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. گزارش ایسکانیوز می افزاید ، او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.

مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۳۳
محمدرضا امین

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۰۹
محمدرضا امین

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۷:۰۹
محمدرضا امین

از دست این خانمها !

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند.

وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد !!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۶:۵۹
محمدرضا امین

از دست این خانمها !

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند.

وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد !!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۶:۵۹
محمدرضا امین

تیمارستان

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند ...
من گفتم : آهان! فهمیدم . آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد....... آیا شما دوست دارید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۶:۵۷
محمدرضا امین

تیمارستان

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند ...
من گفتم : آهان! فهمیدم . آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد....... آیا شما دوست دارید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۶:۵۷
محمدرضا امین

هترین شمشیر زن کیست ؟




جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن کیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به سنگ توهین کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم.سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب پس با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند.و اگر با دست هایم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمی می شوند, و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند. من این را نپرسیدم. بهترین شمشیرزن کیست؟
استاد پاسخ داد: بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند, بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد, نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۰:۳۲
محمدرضا امین

هترین شمشیر زن کیست ؟




جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن کیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به سنگ توهین کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم.سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب پس با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند.و اگر با دست هایم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمی می شوند, و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند. من این را نپرسیدم. بهترین شمشیرزن کیست؟
استاد پاسخ داد: بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند, بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد, نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۰:۳۲
محمدرضا امین

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیلبیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، روی اینترنت وارد صفحه ی NASA شد، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای (GPS) را فعال کند. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همان طور که قبلا توافق کردیم، می توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ ...... مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا که نه؟

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی. ......  مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۲:۱۲
محمدرضا امین