زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

مزرعه‌دار در تکزاس (آموزش کسب درآمد 100% تضمینی)

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم چون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»


 چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
 مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
 چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
 مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»
 چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»
 مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»
 چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»
 یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
 چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و 9۹۸ دلار سود کردم.»
 مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
 چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
پ.ن : خیلی از سایت های قرعه کشی که جدیداً زیاد هم شدن دقیقاً همین کارو میکنن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۸۸ ، ۱۷:۱۸
محمدرضا امین

مساله چیست؟!

استادی وارد کلاس شد. سه رقم 2 4 8 را روی تخته سیاه نوشت و سپس رو به شاگردان کرد و پرسید:« خوب، پاسخ چیست؟»
برخی از شاگردان گفتند:« جمعش می شود 14.»
استاد سرش را به علامت منفی تکان داد.
برخی دیگر گفتند:«یه تصاعد عددی است و عدد بعد هم می شود 16.»
استاد سرش را به علامت منفی تکان داد.
عده ای که در ته کلاس نشسته بودند گفتند:«جوابش می شود 64.»
باز سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:«نه.» همه ی شما در دادن پاسخ عجله کردید.هیچکدام نپرسیدید:«مسأله چیست؟
مادامی که این سوال کلیدی را نپرسیده باشید نه تنها قادر به تشخیص مسأله نخواهید بود بلکه پاسخ آن را هم نخواهید یافت

حق با استاد است این امر به قدری ساده و پیش پا افتاده است که اغلب به فراموشی سپرده می شود. اکثریت قریب به اتفاق ما در غالب موارد به آن که اطلاع درستی از صورت مسأله ای داشته باشیم پاسخ فوری به آن می دهیم.

نکته: درک مشکل مساوی با حل آن نیست اما چنانچه مشکلی را خوب درک نکنید هرگز راه حلّی را نیز برای آن نخواهید یافت.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۸۸ ، ۱۶:۲۹
محمدرضا امین

زنجیر عشق (غیر از خدا هیچکس)

 در یک بعد از ظهر سرد و برفی وقتی داشت از سرکار به خانه برمیگشت ، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا شاید متوقف شود.  و کمکش کند

پیاده شد و خودشو معرفی کرد. اسمیت هستم اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا" لطف شماست.

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید: "چقدر باید بپردازم؟

سری تکان داد و به زن چنین گفت: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده­ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همینطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا" می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!

پس خداحافظی کرد رفت. زن هم سوار ماشین شد و به راه افتاد در مسیر خود که داشت می­رفت  کافه کوچکی رو دید و رفت داخل تا چیزی بخوره و بعد هم راهشو ادامه بده، ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست، و احتمالا" هیچ گاه هم نمیخواست بفهمد. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می­خوند اشک در چشمانش جمع شده بود .

در یادداشت چنین نوشته بود: شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا" می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..." دوستت دارم اسمیت

به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۸۸ ، ۱۲:۵۹
محمدرضا امین

5 دقیقه

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می­کردند که در حال بازی بودند . زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است .

مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامی وقت رفتن است .

تامی که دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامی دیر می­شود برویم . ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول می­دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟

مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ­گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم . تامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیش­تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقه­ای که دیگر هرگز نمی­توانم بودن در کنار سام ِ از دست رفته­ام را تجربه کنم .

بعضی وقتها آدم قدر داشته­ها رو خیلی دیر متوجه می­شه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، می­تونه به خاطره­ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره می­کنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم .

این مسئله در میان جوانترها زیاد به چشم می­خوره . ضرر نمی­کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .

قدر عزیزانتون رو بدونید . همیشه می­شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست . ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۸۸ ، ۲۱:۰۶
محمدرضا امین
  چیزی بیشتر از هیچ چیز!

good luckشعله های بزرگ ناشی از جرقه های کوچک است.   «دانته»good luck

روزی یک موش صحرایی از یک جغد پیر درباره ی وزن دانه برف سوال می کند.
جغد جواب می دهد: « وزنش چیزی بیشتر از هیچ چیز است! »
جغد ادامه می دهد : « روزی به هنگام بارش برف روی شاخه ای از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانه های برف را که یک به یک روی شاخه می نشستند، می شمردم. به رقم دقیق ۳ میلیون و ۴۷۱ هزار و ۹۵۲ که رسیدم، دانه ی برف دیگری روی شاخه نشست و ... ترق ... شاخه ناگهان شکست و من برف هایی که روی شاخه بودیم در هوا معلّق شدیم و بر زمین افتادیم... آره غزیزم، وزن یک دانه برف چیزی بیشتر از هیچ چیز است.»


نکته:
به یک سنگتراش نگاه کنید که روی سنگ ضربه می زند. شاید صد بار ضربه ها روی سنگ فرود بیاید، بدون اینکه حاصلی داشته باشد، اما در ضربه صد و یکمی سنگ نصف می شود و من می دانم که این آخرین ضربه نیست که سنگ را دونیم می کند، بلکه این امر نتیجه تلاشی است که از ابتدا صورت می گیرد.                    « ژاکوب ای ریس »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۸۸ ، ۱۷:۱۷
محمدرضا امین

نباید به ظاهر طرف اهمیت بدی عزیزم !

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند. مرد به آرامی گفت : « مایل هستیم رییس راببینیم .» منشی با بی حوصلگی گفت :« ایشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهیم شد. »

منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.

اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت :« شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او ، وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

خانم به او گفت : « ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. » رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود

خانم به سرعت توضیح داد :« آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .» رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟» شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۸۸ ، ۱۸:۴۲
محمدرضا امین

فاصله مشکل و راه حل

 روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:

" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"

استاد اندکی تامل کرد و گفت:

"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "

دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به

این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."

آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۸۸ ، ۱۶:۲۲
محمدرضا امین

حکایت درویش یک دست

 یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

درویشی در کوهساری به دور از خلق می زیست. در آن کوهسار ، درختانِ سیب ، گلابی و انار فراوان یافت می شد و او از آن تغذیه می کرد و در هم آنجا نیز به مراقبه و ذکر و فکر مشغول بود .

روزی آن درویش با خدای خود عهد کرد که هرگز میوه ای از درخت نچیند و تنها به میوه هایی بسنده کند که باد از شاخساران بر زمین می ریزد. مدتی بر این منوال گذشت و درویش بر عهد و پیمان خویش باقی ماند و فقط از میوه های روی زمین استفاده می کرد .

 پس از مدتی که گذشت ، قضای الهی ، امتحانی برای او رقم زد . از آن پس دیگر هیچ میوه ای از شاخه ها بر زمین نمی ریخت و درویش نیز در گرسنگی و ناتوانی ماند . این وضع ، تا پنج روز بطول انجامید و درویش توانست پنج روز را بدون خوردن میوه ای تحمل کند ، ولی بالاخره عنان اختیار و ضبطِ نَفس از کفِ درویش خارج شد و رشته پیمان خود را گسست و دست به چیدن گلابی زد .

 ( نکته ای که لازم است اینجا تذکر بدهم این است که خداوند در امتحانها و آزمایشهایی که در پیش پای ما قرار می دهد به اندازه توان و طاقت ما است و خدا هیچگاه بیشتر از آنچه که می داند ما می توانیم تحمل کنیم بر دوش ما نمی گذارد . گاهی ما از ظرفیت خودمان خبر نداریم و خودمان را دست کم می گیریم و زودتر از موعد مقرر، در آن آزمایش رد می شویم. که البته اگر مقداری خوددارتر بودیم و امتحان را پشت سر می گذاشتیم درجه ای بر ظرفیت ما اضافه می گردید و دریچه ای از نور برای ما باز می شد.)

طولی نکشید که حق تعالی ، او را به سزای این شکستن پیمان و عهد ، کیفر و سیاستی سخت کرد . ماجرا از این قرار بود که روزی در همان کوهساری که درویش خلوت کرده بود، بیش از بیست دزد آمده بودند و اموال مسروقه را میان خود تقسیم می کردند. در این اثنا یکی از جاسوسان حکومتی از این قضیه مطلع می شود و داروغه را خبر می کند و بلافاصله ماموران حکومتی بدانجا می ریزند و همه دزدان را دستگیر می کنند و اتفاقا آن درویش را نیز جزو دزدان محسوب می دارند .

هنگامی که دزدان و درویش را به شهر، پیش قاضی آوردند قاضی حکم کرد که در میدان اصلی شهر ، یک دست و یک پای محکومان بریده شود. هنگامی که موقع اجرا حکم می شود ابتدا یک دست و یک پای بیست دزد واقعی را قطع می کنند و سپس نوبت درویش می شود . ابتدا دست درویش را قطع می کنند و همینکه می خواهند پای او را نیز قطع کنند درویش رو به آسمان کرد و گفت: بار الها و سرورا، دستم گناه کرده بود ، پای را چه جرمی است؟

در همین هنگام یکی از ماموران سوار بر اسب می رسد و درویش را می شناسد و بر سر مامور اجرای حکم فریاد می زند که: ای سگ صفت، چشمت را باز کن بببین که را سیاست می کنی ؟! این مرد از اولیاءالله است، چرا دستش را بریدی ؟! آیا خواهید که آسمان به زمین بیاید ؟! این درویش کسی است که خدا بسیار او را دوست می دارد و جزء برگزیدگان خداست .

وقتی داروغه از این ماجرا با خبر می شود شتابان بدانجا می رود و از درویش ، پوزش ها می خواهد و به پای درویش می افتد و از او می خواهد که او را ببخشد . اما درویش با خوشرویی و رضایت می گوید:

 این کیفر، بیشتر از اینکه سزاوار آن بیست دزد باشد ، سزاوار من بود، زیرا عهد خدا گسسته ام و همو مرا عذاب کرد نه شما . پس ناراحت نباش که من این مجازات را از شما نمی بینم و کسی مرا مجازات کرد که حاضرم تمام جان خویش را نیز در راه او بدهم و مجازات او برای من از هزار نوازش دیگران، دلنشین تر و زیباتر است.

زان پس آن درویش در میان مردم به درویشِ یک دست و یا درویشِ دست بریده معروف شد . ولی او همچنان در خلوت از خلق به سر می برد و در آلاچیقی به دور از غوغای شهر به زنبیل بافی مشغول بود .

یک روز مردی سرزده به جایگاه او می رود و با کمال تعجب می بیند که او با دو دست زنبیل می بافد ! درویش که از فهمیدن آن مرد ناراحت شده بود او را به داخل آلاچیق خویش دعوت کرد و او را قسم داد که این موضوع را به کسی نگوید و آن مرد هم قسم می خورد که این راز و کرامت را به کسی بازگو نکند. اما رفته رفته دیگران نیز از این راز با خبر می شوند و در تمام شهر می پیچد که درویش یک دست ، صاحب کرامت است و می تواند با دو دست زنبیل ببافد .

درویش که از برملا شدن راز خویش تعجب کرده بود و دوست نداشت که اینگونه شناخته شود روزی رو به درگاه الهی کرد و گفت: خداوند بزرگ، حکمت فاش شدن راز کرامت من چیست ؟

خدا به او می گوید: چون پس از آن اتفاقی که برای تو افتاده بود و به آن طریق دست تو قطع شد ، مردم به تو ظن بد بردند و بعضیها می گفتند که اگر این درویش از محبان خدا بود اینگونه دستش قطع نمی شد . به این ترتیب تعدادی به حقانیت تو بد گمان شده بودند و به دیده بد به تو نگاه می کردند . پس راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا از این گمان بد دور شوند و به مرتبه والای تو پی ببرند .

 گر با همه ای ، چو بی منی ، بی همه ای

ور بی همه ای ، چو با منی ، با همه ای

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۸۸ ، ۱۲:۲۷
محمدرضا امین

تصمیمات خداوند همیشه به سود ما

 

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.

 وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

 روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،

زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیم نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!! ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است

تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .(( پائولوکوئیلو ))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۸۸ ، ۱۲:۰۷
محمدرضا امین

حکایت : ساختن جایی بهتر از ان بریمان مقدور نبود

 

زنی پس از عمری زندگی در ناز و نعمت و خوگرفتن به تجملات زندگی، رخت از این دنیا بر می بندد.

در آن دنیا، فرشته ای مامور نشان دادن اقانتگاه همیشگی او می شود.

آن دو پس از گذشتن از خیابان های اصلی و عمارت های بسیار زیبا و مجلل، امارت هایی که زن با دیدن هر یک از آن ها تصور می کرد به او تعلق دارند به حومه ی شهر می رسند.

خانه های این محل رفته رفته کوچکتر و کوچکتر می شد، تا اینکه فرشته در حاشیه ای از آن به آلونکی اشاره می کند و می گوید:« آن خانه مال شماست

زن می گوید:

« خاک عالم بر سرم، من نمی توانم آنجا زندگی کنم

فرشته می گوید:

« متأسفم،با آن مصـــالحی که به اینجــا فرستادید، ساختن جایی بهتر از آن برایمان مقدور نبود

از کتاب: جانب عشق عزیز است فرومگذارش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۸۸ ، ۱۲:۰۳
محمدرضا امین