زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

حکایت زندگی از نگاه اسکندرمقدونی

  مورخان می‌نویسند: اسکندر تصمیم گرفت به یکی از شهرهای ایران (احتمالاً حوالی خراسان) حمله ‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دهند. این باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم.

مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.

اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی؟

مرد جواب می‌دهد: من فقط از خداوند می­ترسم و بس.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.

اسکندر با خشم می‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم  که آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.

لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.

اسکندر رفت و پرسید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیر مرد گفت: آری!

اسکندر پرسید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!

اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.

پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب بده که می­خواهم زود از اینجا بروم .

پیرمرد می گوید: بپرس!

اسکندر می‌پرسد: جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!

اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!

از او چند سوال می‌کنیم:

چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟

چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟

برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: مثلاً ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!

یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد، یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!

  فرض کنید که: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟

لحظاتی فکر کنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۸۸ ، ۱۱:۵۷
محمدرضا امین

مار را چگونه باید نوشت؟

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی
شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب
اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را
نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد
نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و
نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این
شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک
باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد
آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به
جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۰۹
محمدرضا امین


درباره کیفیت محصولات و استانداردهای کیفیت در ژاپن بسیار شنیده اید. این

داستان هم که در مورد شرکت آی بی ام اتفاق افتاده در نوع خود شنیدنی است. چند
سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به
ژاپنیها بسپارد. در مشخصات تولید محصول نوشته بود: سه قطعه معیوب در هر 10000
قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای آی
بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون «مفتخریم که سفارش
شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که
خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را هم ساختیم. امیدواریم
این کار رضایت شما را فراهم سازد.»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۰۸
محمدرضا امین

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از
30 سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت
درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او
تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی
نتوانسته بود اشکال را رفع کند.
بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات
موفق بوده است. مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی
دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص
دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: «اشکال اینجاست!»
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را

50000 دلار معرفی می کند. حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی

می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: «بابت یک قطعه گچ: 1 دلار و بابت

دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: 49999 دلار»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۰۷
محمدرضا امین


روزی از روزها، در یکی از شرکت های صنعتی مدیری توانمند کار می‌کردکه آوازه "تصمیم گیرنده سریع " را با خود یدک می‌کشید.

هر زمان که یکی ازکارمندان آن شرکت نزد این مدیر می‌آمد و مشکلی را با او در میان می‌گذاشت،مدیر توانمند ما در حالی که با یک دست در جیب و یک دست زیر چانه به سقف خیره می‌شد، اندکی به تفکر می‌پرداخت و سپس سریعاً و با اقتدار کامل پاسخ مثبت یا منفی خود را اعلام می‌کرد به طوری که کارمندان از این همه اعتمادبه نفس که در رییس خود می‌دیدند دچار شگفتی می‌شدند.

پس ازگذشت چند سال ، با تصمیمات و تدابیر سریعی که این مدیر اتخاذ می‌کرد، شرکت آنهاعالی ترین مدارج پیشرفت را پیمود.

داستانهای زیادی در مورد توانایی مرموزتصمیم گیری سریع این مدیر نقل می‌شد و حتی کار به دخالت دادن نیروهای فوق طبیعی نیز کشیده شده بود. یک روز، رییس قسمت فروش شرکت نزد او آمدو پس ازارائه طرحی از او خواست نظرش را در باره آن طرح بیان کند.

مدیر، پس ازبرانداز کردن آن طرح و پرسیدن چند سوال، اندکی به تفکر پرداخت و گفت:"طرح خوبی است، آن را به مرحله اجرا در آور".

روز دیگری، از مدیر درموردوضعییت سالن غذا خوری شرکت سوال شد و پیشنهاد گردید که محل آن به جای دیگری تغییر یابد. اما مدیر پس از طرح چند سوال ابراز داشت : "سالندرهمان جایی که هست باقی بماند". تصمیم گیری سریع و موکد وبدون تاخیر و همیشه جواب سریع و صریح دادن از خصوصیات برجسته مدیر توانمندمابود که سایر مدیران در مورد آن غبطه می‌خوردند.

سالها گذشت و آن شرکت بامدیریت آن مدیر، پیشرفتهای زیادی نمود تا اینکه یک روز زمان باز نشستگی او فرا رسید.

مدیر جانشین که از تواناییهای مدیر قبلی اطلاع کامل داشت ازاوخواست که راز موفقیتش را با او در میان بگذارد. مدیرقدیمی با کمال میل حاضر شد که رازش را برملا سازد. این بود که گفت:

"راز کار من لوبیاست".مدیر جدید که کاملا گیج شده بود از او خواست که مسئله را بیشتر توضیح دهد.به همین سبب مدیر قدیمی مقداری لوبیا از جیبش درآورد و پس از اینکه آنهارا در این دستش ریخت و دو باره در جیبش قرار داد گفت:

"سالها قبل پی بردم که اگر تصمیم گیری در مورد مسئله ای را به عقب بیاندازی آن مسئله بسیاربدتر و مشکل تر از قبل می‌شود. این بود که من روشی را برای تصمیم گیری سریع ابداع نمودم. روش من به این ترتیب بود که پس از تهیه مقداریلوبیا،آنها را در داخل جیبم قراردادم و هر زمان که مجبور بودم در موردسوالیجواب بله یا نه بدهم مقداری از آن لوبیاها را به اندازه یک مشت برمی‌داشتم و در داخل جیبم شروع به شمارش آنها می‌کردم. اگر مجموع این لوبیاها عددی فرد بود جواب منفی و اگر مجموع آنها زوج بود جواب مثبت
می‌دادم ".

مدیر قبلی ادامه داد: "همانطوریکه می‌بینی فرقی نمیکردکه جواب من مثبت باشد یا منفی بلکه چیزی که مهم بود این بود که جریان تصمیم گیری به تعویق نیافتد. البته تصمیمات من گاهی از اوقات غلط ازآب درمی‌آمد و این امری اجتناب ناپذیر بود. اما، چه درست و چه غلط، تصمیم گیری باید هرچه سریعتر صورت پذیرد تا بتوان انرژی خود را صرف چیزهایی که واقعاًاهمیت دارند نمود".

این گونه بود که مدیر جدید نیز همراه با مقداری لوبیاداخل جیبش، پست مدیریت را از آن مدیر توانمند تحویل گرفت ..

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۸۸ ، ۰۹:۳۷
محمدرضا امین

امتحان

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه : امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درس‌هایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه !...

بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟!

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه

بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد

روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!

.

.

اون فقط رو برگه‌اش یه جمله نوشته بود: کدوم صندلی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۸۸ ، ۱۷:۲۱
محمدرضا امین

امتحان

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه : امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درس‌هایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه !...

بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟!

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه

بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد

روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!

.

.

اون فقط رو برگه‌اش یه جمله نوشته بود: کدوم صندلی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۸۸ ، ۱۷:۲۱
محمدرضا امین

کتابخانه

 

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .

رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۸۸ ، ۱۷:۲۰
محمدرضا امین

کتابخانه

 

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .

رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۸۸ ، ۱۷:۲۰
محمدرضا امین
استاد
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد، طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید. فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"

مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت، رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه... چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه

مرد نا امید نشد و طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود، گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... "
"- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه... چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه..."

مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود.... انگار نفس هم نمی کشید.
"- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند، حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..."
"- این یکی؟!.... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!"
"- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟"
"- نه...! شعر نمی خونه، حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه، اصلا هیچ کاری نمی کنه... اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۰۳
محمدرضا امین