زنده اندیشان

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟

و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.

او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟

پاسخ دادم : بلی.

فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.

‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.

 

‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی... 

 


جمله روز : اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۸۸ ، ۱۸:۰۸
محمدرضا امین

شباهت آدمها با عروسکها
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۸۸ ، ۱۱:۱۴
محمدرضا امین

سبیل:

بعضی از مردان مانند هرکول پوآرو با سیبیل خوش تیپ میشوند. هیچ زنی وجود ندارد که با سبیل زیبا بنظر برسد.


اسامی مستعار:

اگر سارا، نازنین، عسل و رویا با هم بیرون بروند، همدیگر را سارا، نازنین، عسل و رویا صدا خواهند زند. اگر بابک، سامان، آرش و مهرداد با هم بیرون بروند، همدیگر را گودزیلا، بادام زمینی، تانکر و لاک پشت صدا خواهند زد.


پرداخت صورتحساب میز:

وقتی صورتحساب را می آورند، با اینکه کلا 15هزار تومان شده، بابک، سامان، آرش و مهرداد هر کدام 10 هزار تومان روی میز میگذارند. وقتی دختران صورتحساب را دریافت میکنند، ماشین حسابهای جیبی خود را بیرون می آورند.


پول:

یک مرد 2000 هزار تومان برای یک جنس 1000 تومانی مورد نیازش می پردازد. یک زن 1000 تومان برای یک جنس 2000 تومانی که نیازی به آن ندارد می پردازد.


بگو مگوها:

حرف آخر را در جر و بحث ها زنان میزنند. هر چیزی که یک مرد بعد از آن بگوید، شروع یک بگو مگوی دیگر خواهد بود.


آینده:

یـک زن تــا زمانیکه ازدواج نکرده نگران آینده است. یک مرد تا زمانیـکـه ازدواج نـــکرده هــــرگز نگران آینده نخواهد بود.


موفقیت:

یــک مرد موفق کسی است که بیشتر از آنچه هـمــسرش خرج میکند درآمد داشته باشد. یک زن موفق کسی است که بتواند چنین مردی را پیدا کند.


ازدواج:

یک زن به امید اینکه شوهرش تغییر کند با او ازدواج میکند،ولی تغییر نمیکند. یک مــرد به این امید با همسرش ازدواجمیکند که تغییر نکند، ولی تغییر میکند.


روابط:

اول از همه، یک مرد یک رابطه را یک رابطه بحساب نمی آورد. وقتی رابطه ای تمام میشود، زن شروع به گریه نموده و سفره دلش را برای دوستان دخترش میگشاید و نیز شعری با عنوان "همه مردها نادانند" می سراید. سپس به ادامه زندگیش میپردازد. مرد هنگام جدایی اندکی مشکلاتش بیشتر است. 6 ماه پس از جدایی ساعت 3 نیمه شب یک پنجشنبه، تلفن میزند و میگوید: "فقط میخواستم بدونی که زندگیمو از بین بردی، هیچوت نمی بخشمت، ازت متنفرم، تو یه دیوانه ای، ولی میخوام بدونی باز هم یه فرصتی برامون باقی مونده." نام این کار تماس تلفنی "ازت متنفرم/عاشقتم" است که 99 درصد مردان حداقل یک بار آنرا انجام میدهند. برخی کلاسهای مشاوره ای مخصوص مردان برای رها شدن از این نیاز تشکیل میشود که معمولا تاثیری در بر ندارند.


بلوغ:

زنان بسیار سریعتر از مردان بالغ میشوند. اغلب دختران 17 ساله میتوانند مانند یک انسان بالغ رفتار کنند. اغلب پسران 17 ساله هنوز در عالم کودکانه بسر برده و رفتارهای ناپخته دارند. به همین دلیل است که اکثر دوستی های دوران دبیرستان به ندرت سرانجام پیدا میکنند.

 

فیلم کمدی:

فرض کنید چند زن و مرد در اتاقی نشته اند و ناگهان سریال نقطه چین شروع می شود. مردها فورا هیجان زده شده و شروع به خنده و همهمه میکنند، و حتی ممکن است ادای بامشاد را نیز درآورند. زنان چشمانشان را برگردانده و با گله و شکایت منتظر تمام شدنش میشوند.


دست خط:

مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش "خرچنگ غورباقه" استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به "ی" ها و "ن" ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتها آن میکشد.


حمام:

یک مرد حداکثر 6 قلم جنس در حمام خود داد - مسواک، خمیر دندان، خمیر اصلاح، خود تراش، یک قالب صابون و یک حوله. در حمام متعلق به یک زن معمولی بطور متوسط 437 قلم جنس وجود دارد. یک مرد قادر نخواهد بود اغلب این اقلام را شناسایی کند.


خواروبار:

یک زن لیستی از جنسهای مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه میرود. یک مرد آنقدر صبر میکند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خرید میرود. او هر چیزی را که خوب بنظر برسر می خرد.


بیرون رفتن:

وقتی مردی میگوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی برای بیرون رفتن حاضر است. وقتی زنی میگوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی 4 ساعت بعد وقتی آرایشش تمام شد، آماده خواهد بود.


گربه:

زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.


آینه:

مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه چک میکنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید میکنند -- آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، برشته کننده ها، سر طاس آقای زلفیان...


تلفن:

مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیامهای کوتاه و ضروری به دیگران در نظر میگیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.


آدرس یابی:

وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: "فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،" و "میدونم که باید همین نزدیکی باشه، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم."


پذیرش اشتباه:

زنان بعضی اوقات قبول میکنند که اشتباه کردند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته 25 قرن پیش از دنیا رفته است.


فرزند:

یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، قرارهای رمانتیک، غذاهای مورد علاقه، اسرار، آرزوها و رویاها. یک مرد بطور سربسته و مبهم فقط میداند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی میکنند.


لباس شیک پوشیدن:

یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گلهای باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی برتن میکند.


شستن لباسها:

زنان هر چند روز یک بار لباسهایشان را میشویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و اونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامیکه لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف بر تن نموده و کوه ایجاد شده از لباسهای چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل میکنند.


عروسی:

هنگام یاد کردن از عروسی ها، زنان در مورد "مراسم جشن" صحبت میکنند، مردان درباره "میهمانی های دوران مجردی."


اسباب بازی:

دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن 11 یا 12 سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.


گل و گیاه:

یک زن از شوهرش میخواهد وقتی مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گلها آب میدهد. زن پنج روز بعد به خانه ای پر از گلها و گیاهان پژمرده برمیگردد. کسی نمیداند چرا این اتفاق افتاده است.


پ.ن: داشتم ایمیل های بیخودیم رو پاک می کردم به این ایمیل که مال شونصد سال پیش بود رسیدم و درحین خواندن کر کر خندیدم و پست زدم که شما هم از این نعمت (اطلاعات) بی بهره نمونید. اگر خندیدید دعایی به حال بیابان کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۴۲
محمدرضا امین




ریزترین آثار هنری جهان + تصاویر !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۳۳
محمدرضا امین


10 جانور شفاف دنیا !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۳۰
محمدرضا امین
داستان
.
هرگز زود قضاوت نکن !
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که
حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. 
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.
بقیه مطلب در ادامه متن


ماهیگیری...
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"
جواب زن خیلی جالب بود
زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟!
شگرد اقتصادی ملا نصرالدین
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و
دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
رازهای تصمیمات خدا
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم ....
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۱۹
محمدرضا امین
مقالات متنوع
.
زنانی که قرن بیستم را تغییر دادند
آنها از لحاظ روحی قوی بودند، برخی- امروزه نیز مانند آنها هستند. نمی ترسند که از دوران-زمان خویش پیشی گیرند و بر چارچوب ها فائق آیند... درست پیشرفت و دستاورد آنهاست که بیش از هر چیز در میان اجتماع احترام آمیز و تحسین برانگیز می شود. بدین ترتیب " زنان پرابهت قرن بیستم" معرفی می گردند.

کوکو شانل
این بانوی لاغر با خلق و خویی تند و ذهنی باهوش، تمام تصورات معمول بر ظاهر زنان را برهم ریخت. "تنها با یک پلیور و گردن بند مرواریدی" کوکوشانل در دنیای مد انقلابی بوجود آورد و اعتقاد داشت، "اگر یک زن 30 ساله هنوز زیبا نیست، یعنی او یک احمق است".
او زنان را از لباس های زیر مخصوص و دامن های چین دار حجیم و مدل موهای سخت آزاد کرد. در عوض به آنها رنگ مشکی، مدل موهای کوتاه، شلوار و عطر Chanel #5 و دامن کوتاه مشکی رنگ هدیه داد. درباره مدل های اختراعی-طراحی وی افسانه هایی ساخته شده است. می گویند، کوکوشانل بر معشوقه از دست رفته خود عزا دار بود ولی چون ارتباط آنها رسمی نشده بود نمی توانست رسما بر او عزا داری کند، پس تصمیم گرفت تمام زنان را با لباس سیاه عزا ملبس کند.
او ستایشگران زیادی داشت. تمام زندگی خود را با مردان ثروتمند گذراند- آریستوکرات ها، اعضای خانواده سلطنتی،اشراف روسی- بنام دیمیتری که با کمک وی در خیابان کامبن خانه مد تاسیس کرد، گرچه با او ازدواج نکرد. در جواب درخواست ازدواج هرتسوگ وست مینستر چنین پاسخ داد:" هرتسوگینا زیاد است، اما مادموازل تنها یکی است!"


مادر ترزا
او را در زمان حیات خود زنی مقدس می شمردند. او خود را همچون "مدادی در دستان خداوند" می نامید. اگنس گونجا بیوجائو که تمام جهان وی را بنام مادر ترزا می شناخت در سال 1910 در خانواده زارع آلبانیایی بدنیا آمد. 18 ساله بود که خانه مادری را ترک کرده و در زمره میسیونرهای "خواهران لورتا" راهبه گردید و خود را وقف نگهداری از بیماران، جذامی ها و کمک به فقیران کرد.
36 ساله بود که انجمن بخشایندگان را تاسیس کرد که با فعالیت های تاسیس مدرسه و سرپناه برای مستمندان و بیمارستان برای بیماران مشغول بود. پس از آن او نماد بخشایش و امید گردید و در تمام نقاط متقاضی کمک فوری، حضور داشت، ایرلند شمالی بود یا جنوب آفریقا و یا لبنان.
زمانی که از مادر ترزای 87 ساله پرسیدند آیای اوقات فراغت و یا روزهای جشنی هم داشته است یا خیر، جواب داد:"من هروز جشن شادی داشتم."
مریلین مونرو
او نماد ش.هوت آمریکایی بود، تمام مردان جهان او را آرزو می کردند. حلقه های موی طلایی، لبخند کور کننده، بینی کمی سربالا- همه اینها انگار که به کمال رسیده بودند. بسیاری معتقدند که مریلین مونرو زمانی متولد شد که نورما جین موهایش را به رنگ پلاتینی رنگ کرد. در واقع او با این تغیر بطور کامل عوض شد. در کودکی که دوران فقر را گذرانده بود او را "موش" صدا می کردند. دختر آرام با بینی سیب زمینی شکل اش و با موهای بی شکل اش را کسی دوست نداشت و او با خود عهد بست که دنیا بر او به سخن آید. بینی، گونه ها، چانه و ران هایش "محصول" عمل جراحی زیبایی است. اگرچه همه اینها برای مریلین خوشبختی نیاورده است- او مشهور و ثروتمند بود اما همزمان بدبخت نیز بود.
زیبایی ظاهری باورنکردنی اش برای وی مصیبت بار شد- مریلین فقط نقش های دختران زیبای احمق را دریافت می کرد و آن هم در فیلم های کمدی. به همراه مسائل کاری ناموفق و عدم دلخواه وی در زندگی شخصی نیز به آن شرایطی که دوست داشت نرسید- چندین ازداواج بی اقبال، سقط های جنین پی در پی به خاطر شرایط کاری...دلخواه ترین زن روی کره زمین جوان، تنها و بدبخت از این جهان رفت طوریکه حتی یکبار هم خود را خواستنی ترین زن حس نکرد.

ایندیرا گاندی
در سال 1966 زمانی که وی را برای اولین بار بعنوان نخست وزیر هند گماشتند، مخالفانش او را "عروسک احمق" نامیدند. چطور در اشتباه بودند! دخترک با نام "کشور ماه" (نام ایندیرا گاندی چنین ترجمه می شود) در سال 1917 در یکی از تاثیرگذارترین و ثروتمندترین خانواده هند بدنیا آمد. سپس ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد.- راجوی و سانجیا. آن دوران در زندگی این زن خوشبخترین بود. گرچه خوشبختی کوتاه مدت بود: اول شوهرش را از دست داد، سپس پدر و پسر کوچکش را. تصور اینکه در دل او چه می گذشت بسیار سخت است، اما در ظاهر بزودی خود را در دست گرفت. زن سبزه رو و با قامتی متوسط، با موهای سپید زود رس بر پیشانی اش و گلی صورتی بر گوشه ساری به زودی شد نماد ذکاوت و قدرت. هموطنانش در او خود الهه حکمت "شاکتی" را دیدند. ایندیرا گاندی شد اولین زنی که مجوز تصمیم بر سرنوشت سیاسی کشورش را دریافت کرد و اساسا آنرا بسوی بهبودی تغییر داد.
تا آخرین لحظات قدرتمند، خاطرجمع و جسور، ایندیرا در وهله اول زن باقی می ماند و این تنها و شوم ترین "اشتباه" وی بود. در 31 اکتبر سال 1984 برای حضور در مصاحبه مدت زمان طولانی را برای انتخاب لباس صرف کرد، حتی شک نکرد که این آخرین روز زندگی اش خواهد بود.
پس از انتخاب پیراهن زعفرانی رنگ، ایندیرا ژیله ضد گلوله را در آورد، با خود گفت که او را چاق نشان می دهد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۱۶
محمدرضا امین


تبلیغات زیبا و تاثیرگذار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۸۸ ، ۱۵:۰۳
محمدرضا امین
 

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود، او تردید داشت از آن بگذرد.
وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد
. یکی از راهبان بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند
راهبان به
راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی
راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترک را
همان جا رها کردم (دیگر برایم تمام شد) اما تو هنوز به آن چسبیده­ای و رهایش نمی کنی!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۸ ، ۱۵:۵۹
محمدرضا امین
 

در یک روز پاییزی جمعیتی عظیم، مردی را در خیابان می‌بردند، که بازوهایش با ریسمان بسته شده‌ بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفته و همچون پادشاهی گام می­برداشت.
از سیمای باوقارش آشکار بود که او مردمی که دورش را احاطه اش کرده‌ بودند تحقیر می‌کرد و از آنان متنفر بود. جمعیتی که با ابراز تنفر فریاد می زدند :به او شلیک کنید! بکشیدش، همین الآن! گلویش را ببرید! او جنایتکار است! بکشیدش!

او افسری بود که، در جریان شورش مردم، از حکومت جانبداری کرده‌ بود. اکنون مردم او را گرفته ‌بودند، و برای اجرای مجازات‌اش می‌آوردند، پس باید مجازات می­شد.
مرد با شگفتی با خود گفت: اکنون چه کاری می‌توانم بکنم؟ خب، هیچ کس برای همیشه پیروز نمی‌شود. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. شاید زمان مرگ من فرا رسیده ‌است. شاید این سرنوشت من است. با وجود آنکه ناامید بود، با خونسردی شانه‌هایش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسیرکنندگانش زد.

فریادها ادامه داشت؛ یکی می‌گفت: خودش است! همان افسر است! همین امروز صبح بود که او به طرف ما تیراندازی می‌کرد.
جمعیت با بی‌رحمی به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. آن‌ها به خیابانی که از اجساد مردگان دیروز پر شده ‌بود آمدند، اجساد هنوز در پیاده‌روها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت می‌شد. جمعیت خشمگین شدند. چرا منتظر مانده‌اید؟ بکشیدش!
زندانی روی در هم کشید و سر خود را بالاتر گرفت. جمعیت او را تحقیر کردند، اما او بیش‌تر از آنچه آن‌ها (جمعیت حاضر) از او متنفر بودند، از آن‌ها متنفر بود.

چند زن با هیجان شدید فریاد زدند: بکشیدش! همه‌شان را بکشید! جاسوس‌ها را بکشید! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه‌شان را بکشید! اما رهبر جمعیت اصرار داشت تا او را جلوتر بیاورند، درست پایین میدان شهر، جایی که قرار بود جلوی چشمان تمام جمعیت کشته شود.

آن‌ها خیلی از میدان شهر دور نبودند هنگامی که، در یک سکوت بی‌سابقه، گریه‌ی گوشخراش کودکی در پشت جمعیت شنیده‌ شد!

پدر! پدر! پسر بچه‌ی شش ساله‌ای از میان جمعیت فشار آورد تا به زندانی نزدیک‌تر شود. پدر! آن‌ها می‌خواهند با تو چه کنند؟ صبر کن، صبر کن، مرا با خود ببر، مرا ببر.

داد و فریادهای مردم خشمگین در نقطه‌ای که کودک بود متوقف شد، جمعیت از هم جدا شدند تا به او اجازه‌ی عبور بدهند، گویی کودک کنترل عجیبی بر روی مردم داشت.

زنی گفت: نگاهش کنید! چه پسر بچه‌ی دوست‌داشتنی‌یی! کودک فریاد زد: پدر! من می‌خواهم با پدرم بروم! چند سالته، بچه؟ پسر جواب داد: با پدرم چه می‌کنید؟

یکی از مردان از داخل جمعیت گفت: برو خونه، پسر. برو پیش مادرت.

اما افسر صدای پسرش و آنچه را که که مردم به او گفتند، شنیده‌بود. چهره‌اش غمگین‌تر شد، و شانه‌هایش در میان ریسمان‌هایی که او را بسته بود پایین افتاد. او در جواب مردی که چند لحظه پیش صحبت کرده ‌بود فریاد زد: او مادر ندارد!

پسر خود را از میان جمعیت به جلو کشید. سرانجام به پدرش رسید و از بازوهای او بالا رفت. جمعیت به فریاد زدن ادامه داد: بکشیدش! او را دار بزنید! این رذل را زودتر مجازات کنید!

پدر پرسید: چرا خانه را ترک کردی؟ پسر گفت: آن‌ها می‌خواهند با تو چه کنند؟ گوش کن، از تو می‌خواهم که کاری برای من بکنی.

چه کاری؟ تو کاترین را می‌شناسی؟ همسایه‌مان؟ البته.

پس گوش کن. بدو. برو پیش او بمان. من خیلی زود به آنجا می‌آیم. پسرک گفت: من بدون تو نمی‌روم، سپس شروع به گریه کرد.

چرا؟ چرا نمی‌روی؟ آن‌ها می‌خواهند تو را بکشند.

آه نه، این فقط یک بازی است. آن‌ها فقط دارند بازی می‌کنند. زندانی با مهربانی پسرش را از خود جدا کرد و خطاب به مردی که جمعیت را رهبری می‌کرد گفت:

گوش کن، هر طور و هر موقع که می‌خواهید مرا بکشید، اما این کار را در حضور فرزند من انجام ندهید، و به پسر اشاره کرد. برای دو دقیقه مرا باز کنید و دستانم را بگیرید و به فرزندم نشان دهید که شما دوستان من هستید و قصد هیچ‌گونه صدمه زدن را ندارید، بعد از این او ما را ترک خواهدکرد. پس از آن... پس از آن می‌توانید دوباره مرا ببندید، و مرا هرگونه که می‌خواهید بکشید.

رهبر جمعیت موافق بود.

سپس زندانی با دستان خویش پسر را گرفت و گفت: پسر خوبی باش، حالا، فرزندم. برو پیش کاترین.

اما پدر تو چی؟ من خیلی زود در خانه‌ام، کمی بعد. برو، پسر خوبی باش.

پسر به پدرش زل زد، سرش را به یک طرف کج کرد سپس به طرف دیگر. برای مدتی فکر کرد. تو واقعاً به خانه می‌آیی؟

برو پسرم، من می‌آیم.

می آیی؟ و پسر از پدرش اطاعت کرد.

زنی او را به بیرون جمعیت راهنمایی کرد. اکنون پسر رفته‌بود. زندانی نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: من آماده‌ام، اکنون می‌توانید مرا بکشید.

اما پس از آن چیزی رخ داد، چیزی غیرقابل توصیف و دور از انتظار ... در یک آن، وجدان همه‌ی آن جمعیت بی‌رحم و نامهربان که وجودشان مملو از تنفر بود بیدار شد.

یک زن گفت: می‌دانید چه شده؟ بگذارید او برود. او را مجازات نکنید

دیگری با او همراه شد: خداوند در مورد او قضاوت خواهدکرد. بگذارید برود.

دیگران نیز زمزمه کردند: آری بگذارید برود! بگذارید برود. و بلافاصله تمام جمعیت برای آزادی او فریاد می‌زدند.

افسر آزادشده و سربلند ـ که چند لحظه‌ی پیش از آن جمعیت متنفر بود ـ شروع به گریه کرد. دستانش را بر روی صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردی گناهکار، به سوی جمعیت دوید، اما کسی او را متوقف نکرد.

احساسات را چه میشود کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۸ ، ۱۵:۵۲
محمدرضا امین