زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است


خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار نخ نما شده که معلوم بود در خانه دوخته شده است در شهر بوستن آمریکا از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه­ هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند
مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی­حوصلگی گفت: ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد: ما منتظر خواهیم شد.
منشی رییس دانشگاه ساعت­ها آنها را نادیده گرفت به این امید بود که شاید دلسرد شوند و پی کارشان بروند. منتظرشان گذاشت. اما این طور نشد. منشی خسته شد. سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. اما او به رییس گفت: اگر چند دقیقه ای آنان را ببینید، زن و شوهر مسن اینجا را ترک می­کنند.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سری تکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او، وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه افرادی با لباسی کتان و راه راه و کت و شلواری خانه دوز شده دفترش را به هم بریزند، خوشش نمی آمد. پس با قیافه­ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه­ای کشته شد. من و شوهرم دوست داریم؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. رییس عوض اینکه تحت تاثیر قرار بگیرد ... او یکه خورد. با غیظ گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می­آید و می­میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان میشود .
خانم به سرعت توضیح داد: آه ، نه. نمی­خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم. رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان! می­دانید هزینه یک ساختمان چقدراست؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می­توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد
یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۴۴
محمدرضا امین

چهار شمع در یک اتاق کوچک به آهستگی داشتند می­سوختند، در آن محیط آرام و کوچک صدای پچ پچ آنها به گوش می­رسید.
شمع اول می­گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هیچ کسی نمی­تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می­میرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعیف شد و به کلی خاموش شد.
شمع دوم ادامه داد: "من «ایمان» هستم. برای بیشتر آدم ها، دیگر در زندگی ضروری نیستم. پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم." سپس با وزش نسیم ملایمی، «ایمان» نیز خاموش شد.
شمع سوم که ناظر خاموش شدن دو شمع دیگر بود با ناراحتی گفت: "من «عشق» هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. آدم­ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند، اهمیت مرا درک نمی­کنند. آنها حتی فراموش کرده­اند که به نزدیک­ترین کسان خود عشق بورزند. طولی نکشید که «عشق» نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. تعجب کرد پس گفت: چرا شما خاموش شده­اید؟ شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید. سپس شروع به گریه کردن. آنگاه شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می­توانیم بقیه شمع­ها را دوباره روشن کنیم. کودک گفت اسم تو چیه؟ شمع پاسخ داد من امید هستم!
کودک با چشمانی که از اشک شوق می درخشید، شمع «امید» را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
 

حتما شنیدید که میگویند: ما به امید زنده ایم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۴۳
محمدرضا امین


مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست.
سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۳۳
محمدرضا امین


مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد

مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد

بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است

مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم

بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند

مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد

بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی

مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید

بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم

مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد

مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم

مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است.

این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۷:۵۶
محمدرضا امین


 

روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟!

ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:

آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟؟؟

گفتم:بله دیده ام

خدا گفت:موقعیکه درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم

خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را گرفت

اما بامبو رشد نکرد من از او قطع امید نکردم

در دومین سال سرخسهابیشتر رشد کردند اما از بامبو خبری نبود.

در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد

ودر عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت.

آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی میکرد!!!

آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی

در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی ؟؟؟!!!

زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد . ناامید نشو!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۷:۴۹
محمدرضا امین

فرمول سحرآمیز معلمی که توانسته بچه‌های کوچه پس کوچه‌های فقیر نشین را به موفقیت برساند ، این بود : " خیلی ساده است ، من از صمیم قلب به یکایک آن بچه ها عشق می ورزیدم ".

استاد دانشگاهی از دانشجویان رشته‌ی جامعه شناسی خواسته بود تا به کوچه پس کوچه‌های کثیف و پر جمعیت بالتیمور بروند و سوابق ‌٢٠٠ پسر نوجوان را گرد آورند . سپس از آنها خواسته بود که نظر و ارزیابی خود را درباره‌ آینده‌ همان نوجوانان در گزارشی به رشته‌ تحریردرآورند . مضمون گزارش همه‌ دانشجویان چنین بود : " هیچ شانسی ندارند. "!  

‌٢٥ سال پس از آن استادی دیگر از همان دانشگاه ضمن برخورد با مدارک و بررسی‌های این تحقیق از دانشجویان خود می خواهد تا مساله را پیگیری کنند و ببینند چه بر سر آن ‌٢٠٠ نوجوان آمده است . دانشجویان دریافتند به استثنای ‌٢٠ پسری که مرده یا به محل‌های دیگر رفته بودند ، ‌١٧٦ نفر از ‌١٨٠ نفر باقیمانده در شغل‌های نسبتا خوبی چون وکالت ، پزشکی و تجارت مشغول به کار هستند.

استاد متعجب می‌شود و تصمیم می‌گیرد موضوع را تا اخذ نتیجه‌ نهایی پیگیری کند . همه‌ این مردان در منطقه‌ تحقیق به سر می‌بردند و ازین رو برای استاد این امکان وجود داشت تا تک تک آنان را ملاقات کرده و بپرسد : "علت موفقیت شما چه بوده است ؟ " در هر مورد ، این پاسخ پر احساس را شنیده بود که " : یک معلمی داشتیم که..."

معلم هنوز در قید حیات بود ، لذا استاد توانست وی را که حالا دیگر کاملا پیر شده بود ، ولی هنوزهشیاری و ذکاوت از سکناتش می‌بارید پیدا کند و فرمول سحر آمیزش را که به وسیله آن توانسته بود این بچه‌های کوچه پس کوچه‌های کثیف پایین شهر را به چنان موفقیت‌هایی برساند ، بپرسد.

چشمان معلم از شنیدن این سوال برق زده بود و لبانش به لبخندی ملایم به حرکت در آمده بود که : " خیلی ساده است ، من از صمیم قلب به یکایک آن بچه‌ها عشق می ورزیدم ."

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۸۸ ، ۲۰:۰۴
محمدرضا امین

   ...پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی

می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت.

آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود.

سنگ‌پشت (لاک پشت) تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست.

کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه.

و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی...

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود

و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد !

چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است.

حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.

و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت...

دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.

سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و رفت، حتی‌ اگر اندکی؛ و پاره‌ای‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ می کشید...

  جمله روز :   اگراراده برد را داشته باشی به نیمی از کامیابی نائل گشته ای . حال اگرچنین اراده ای را نداشته باشی، نیمی از سرخوردگی را کسب کرده ای( دیوید آمبروز)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۸۸ ، ۱۱:۴۰
محمدرضا امین

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.

کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "

موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۸۸ ، ۱۱:۱۵
محمدرضا امین

عشق خالصانه، کارگشاست

 

در سال ۱۹۲۱ ، لویس لاس به سمت رئیس زندان سینگ سینگ منصوب شد . در آن زمان خشن ترین و خطرناکترین زندانیان در آن زندان به سر می بردند. وقتی پس از بیست سال ، لاس بازنشته شد ، آن زندان تبدیل به موسسه خیریه شده بود. همه این تغییر مثبت را به رفتار و طرز برخورد لاس نسبت می دادند و از او قدردانی می کردند.

 ولی وقتی در این مورد از او سوال شد ، لاس سری تکان داد و گفت : " من همه این تغییرات را مدیون همسر فوق العاده ام ، کاترین ، می دانم که حالا پشت دیوارهای زندان در خاک آرمیده است."

کاترین لاس وقتی همسر رئیس زندان شد ، مادر جوان سه فرزند زیبا و دوست داشتنی بود. همه از بدو شروع کار همسرش به کاترین هشدار داده بودند که هرگز قدم به داخل زندان نگذارد ، چون زندانیان آنجا بسیار خشن و خطرناک بودند. ولی کاترین اهمیتی به این حرفها نمی داد. زمانی که اولین مسابقه بسکتبال در زندان برگزار شد ، کاترین همراه با سه فرزند خردسالش به زندان رفت و به تماشای مسابقه نشست و آنان را تشویق کرد.

کاترین همیشه می گفت :" من و همسرم باید از این زندانیان مراقبت کنیم و من اطمینان دارم روزی فراخواهد رسید که آنان از ما مراقبت خواهند کرد ! پس جای نگرانی نیست." از این رو کاترین با این اعتقاد به زندان می رفت و سوابق و پرونده های زندانیان را بررسی می کرد و هر کمکی از دستش بر می آمد ، فروگذار نمی کرد.

روزی او متوجه شد مردی که محکوم به قتل است ، نابیناست. پس به ملاقاتش رفت و از او پرسید : " با خط بریل آشنا هستی ؟ " بعد با یاد دادن آن به زندانی ، به او خواندن آموخت. سالها بعد آن زندانی با عشقی قلبی برای کاترین گریست.

مدتی بعد کاترین با یک زندانی آشنا شد که ناشنوا بود. کاترین زبان اشاره را یاد گرفت تا بتواند با او ارتباط برقرار کند. بسیاری کاترین را فرشته ای در قالب انسانی می پنداشتند که از سال ۱۹۲۱ تا سال ۱۹۳۷ در زندان سینگ سینگ ، به یاری زندانیان شتافت و با آنها همدردی کرد. تا اینکه در تصادفی ، جان به جان آفرین تسلیم کرد. روز بعد لاس به محل کارش نرفت و فرد دیگری به جای او نشست. همه زندانیا فورا متوجه شدند که باید اتفاق بدی افتاده باشد.

روز بعد هنوز تابوت کاترین در خانه اش واقع در شش کیلومتری زندان بود که لاس صبح زود به زندان رفت. ولی از دیدن جمعیتی از خشن ترین و خطرناک ترین زندانیان و مجرمان که جلوی در زندان تجمع کرده بودند ، تعجب کرد. وقتی نزدیکتر شد دید که همگی اشک می ریزند و اندوهگین هستند. او می دانست که آنان چقدر کاترین را دوست داشتند. پس رو به آنان کرد و گفت :" بسیار خوب ، می توانید همراه من بیایید، ولی به شرط آنکه شب همگی به زندان برگردید و فکر فرار به سرتان نزند."

بعد در زندان را باز کرد و زندانیان سوگوار با چشمان اشکبار ، بدون داشتن دستبند یا محافظ ، همه راه را تا تا خانه لاس پیاده طی کردند تا با کاترین لاس وداع ابدی کنند.

و عجیب آنکه شب هنگام همگی به زندان برگشته بودند، بدون اینکه تمایلی به فرار از خود نشان دهند. آری عشق خالصانه و صمیمانه می تواند بیشتر از هزاران دستبند و محافظ ، کارگشا باشد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۸۸ ، ۱۴:۱۰
محمدرضا امین

مردی جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد. زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت:

" ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

مرد تبسمی کرد وگفت: " حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح مرا دید و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "

مرد این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود .

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد : " راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود ! "

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۵۰
محمدرضا امین