در افسانهها آمده است که پرندهای تنها یک بار در عمر خود میخواند و چنان شیرین میخواند که هیچ آفریدهای در زمین به او نمیرسد.
این پرنده از همان دم که از لانهی خود بیرون میآید در پی آن میشود که شاخههای پرخاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمیگیرد.
آنگاه همچنان که در میان شاخههای وحشی آواز سر میدهد بر درازترین و تیزترین خار مینشیند و در حال مرگ با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر میرود رنج جان کندن را زیر پا میگذارد، آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام میشود.
همهی عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب میشوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند میزند.
آخر، تا رنجی گران نباشد گنجی گرانبها دریافت نگردد... باری، آن افسانه چنین میگوید.
حکایت زیر شاید سرنوشت بسیاری است که از دگرگونی و برخورد با شیوه های نوین و محیط های متفاوت هراسانند
دو دوست چینی برای تغییر زندگی خود تصمیم به سفر گرفتند . آنها میخواستند هریک به شهر خاصی بروند ولی در ایستگاه قطار تصمیم گرفتند بلیطهایشان را با هم عوض کنند. فردی که می خواست به شانگهای برود ، فکر کرد : پکن جای بهتری است ، کسی در آن شهر پول نداشته باشد ، بازهم گرسنه نمی ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار نشد م ، وگر نه به گودالی از آتش می افتادم .
فردی که می خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهای برای من بهتر است ، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد ، خوب شد سوار قطار نشدم ، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم . هر دو نفر در باجه بلیت با یکدیگر برخورد کرده و بلیت را عوض کردند .
فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.
نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است . ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد ، همچنین گرسنه نبود . در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها توانستند بدون پرداخت پول بخورند ، می خورد ..
فردی که به شانگهای رفته بود ، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است ، . فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بیشتری به دست خواهد آمد . او سپس به کار گل و خاک روی آورد .
پس از مدتی آشنایی با این کار 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده وآن را" خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگها یی که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت .
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جدیدی کرد : تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند از این فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد .
شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعالیت آن از شانگهای به شهرهای " هانگ جو " و" نن جینگ " توسعه یافته است .
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن ، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می خواهد ، هنگام دادن بطری ، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود ، به یاد آورد ....آن هایی که از جای خود می جنبند ، گاهی می بازند ؛ آن هایی که نمی جنبند همیشه می بازند
یکی از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت
دوستی از وی پرسید: « چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟ »
وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:
پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیان بیهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.
پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»
وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»
کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
روزی «محمد علی پاشا» - حاکم مصر- از کوچه ای عبور می کرد.
در سر راه خویش، پسر نُه ساله ای را دید. به او گفت:
سواد داری یا نه؟
پسرک جواب داد:«قرآن را خوانده ام و تا سوره انا فتحنا ...راحفظ
کرده ام.»
پاشا از این پسر خوشش آمد و یک دینار طلا به او بخشید.
پسرک، سکه را بوسید و پس داد؛ سپس گفت: از قبول این معذورم.
پاشا با تعجب پرسید: چرا؟ طفل گفت:
پدرم سخت مرا تنبیه خواهد کرد؛
زیرا می پرسد که این سکه طلا را از کجا آورده ای؟
اگر من بگویم که سلطان پاشا به من لطف کرده،
می گویدکه دروغ می گویی؛
چون لطف و بخشش سلطان از هزار دینار کمتر نیست.
پاشا بسیار خوشحال شد و از هوش و زکاوت او متعجب گردید.
بعد پدرش را خواست و مخارج تحصیل کودک او را تأمین کرد.
شاید نمیدانست که دگر چه باید بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این میگفت و میخندید، داخل خانه با بچهها خوش و بش میکرد شوخطبع و مهربان بود. اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی میشد، سر دیگران داد و فریاد میکرد؟ آن مرد مهربان و بذلهگو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش میرسید و هر راهی را که میدانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. تا اینکه روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی میکند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چارهای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبهی راهب رساند، قصهی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش میسازد …
در تاریخ آمده است در سال 1264 هجری قمری، یعنی درست در حدود 166 سال پیش نخستین برنامهی دولت ایران برای واکسیناسیون به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبلهکوبی میکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبی به امیر کبیر خبر رسید که مردم از روی ناآگاهی نمیخواهند واکسن بزنند! بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کردهاند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان میشود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باختهاند، امیر بیدرنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. شاید او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله میکوبند.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود
.ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد
.کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگیست
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم
..من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدر کهنه است.