زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است


عتیقه فروشی کهنه­ کار در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد، دید تغار(ظرف) نفیس قدیمی دارد که در گوشه­ای افتاده و گربه­ای از آن آب می خورد. با خود فکرکرد اگر قیمت تغار را بپرسد، دهاتی متوجه مطلب گردیده، قیمت گرانی بر آن می نهد، لذا گفت: عمو جان! چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
دهاتی با قیافه ای که حاکی از صداقتش بود پرسید: چند می خری؟ گفت یک درهم. دهاتی گریه را گرفته و به دست عتیقه فروش داد وبا کمال سادگی گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستاییرا ترک کند خارج شود، نگاهی به تغار کذایی کرد و مشغول خواندن خطوط و دیدن نقاشی اطراف آن شد، در این حال با خونسردی گفت: عمو جان! این گربه ممکن است در راه تشنه­اش بشود، خوب است من این تغار را هم با خودم ببرم، قیمتش را هم اگر بخواهی می­پردازم.
دهاتی رو به جانب عتیقه فروش کرد وگفت: قربان! من به این وسیله تا به حال پنج تا گربه فروخته ­ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۰۳
محمدرضا امین

با چشم دل ببینید

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها

ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان  مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۲۳
محمدرضا امین

با چشم دل ببینید

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها

ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان  مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۲۳
محمدرضا امین

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختگن می شود تا آماده رفتن شود .

پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک وتنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .

دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد گفت : برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم .

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است . او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده ، دوست غزیر

دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است

بله کاملا همینطور  است .

دو ونسزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم ..

نقل از کتاب « بهترین قطعات ادبی»

کمتر بترس، بیشتر امیدوار باش

کمتر ناله کن ، بیشتر نفس بکش

کمتر حرف بزن، بیشتر بگو

کمتر متنفر باش ، بیشتر عشق بورز

و در این صورت است که تمامی چیزهای خوب جهان از آن تو خواهد بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۱۷
محمدرضا امین

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختگن می شود تا آماده رفتن شود .

پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک وتنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .

دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد گفت : برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم .

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است . او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده ، دوست غزیر

دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است

بله کاملا همینطور  است .

دو ونسزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم ..

نقل از کتاب « بهترین قطعات ادبی»

کمتر بترس، بیشتر امیدوار باش

کمتر ناله کن ، بیشتر نفس بکش

کمتر حرف بزن، بیشتر بگو

کمتر متنفر باش ، بیشتر عشق بورز

و در این صورت است که تمامی چیزهای خوب جهان از آن تو خواهد بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۱۷
محمدرضا امین

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: می­خواهم خدا را همین الآن ببینم.

کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی..

او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.

چیه فکر کردید داره این مرد رو می­کشه تا زودتر بره پیش خدا؟ نه صبر کنید

  عکس­العمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمی­تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود. در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می­کشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می­کردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر می­کردم هوا بود.

کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.

 

خداوند همیشه در کنار ما هست. اما ما نیاز به خدا رو کم حس می کنیم به خاطر همینه که خیلی وقتها اصلاً یادمون می­ره که خدایی وجود داره. شاید این یکی از دلایلی باشه که باعث می­شه انسان به راحتی گناه کنه.. دنیا اونقدر مشغله و فکر مشغولی برای آدمها می­تراشه که وقتی باقی نمی­مونه تا به خدا فکر کنیم. اما این اصلاً توجیحی نیست برای اینکه ما خدا رو یاد نکنیم. مگه می­شه که ما وقت برای خدا نداشته باشیم؟ چطور فرصت می­کنیم غذا بخوریم، آب بخوریم، با مردم معاشرت کنیم، کار کنیم، تفریح داشته باشیم اما وقت نداریم که برای چند دقیقه با خدا گفتگو کنیم؟ من فکر نمی­کنم نیاز به خدا کمتر ارزش­تر از نیاز به آب و غذا باشه. می­دونم شاید برای خیلی­هاتون این حرفها تکراریه. اما یکم به این موضوع فکر کنید. شاید دوست نداشته باشید نماز بخونید یا دعاهای تکراریه دیگران. عیب نداره شما می­تونید به هر زبانی که دوست دارید با خدا صحبت کنید و هر چیزی رو که دوست دارید بهش بگید. خداوند به همه زبانها تسلط داره.


 احتیاج نداره از کلمه­های مخصوصی استفاده کنی، اون فقط می­خواد آن چیزی که از قلب شما بیرون می­آد رو بشنوه. هر چند که قبل از اینکه شما بگید خودش می­دونه. اما مثل پدری که دوست داره فرزندش از اون چیزی رو بخواد تا به اون بده دوست داره صدای شما رو بشنوه.

فکر کنم با خدا راحت صحبت کنیم بهتر از اینه که به خاطر قید و بندها از خدا دور باشیم. چون هیچ لذتی به نزدیکی با معبود نمی­رسه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۱۳
محمدرضا امین

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: می­خواهم خدا را همین الآن ببینم.

کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی..

او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.

چیه فکر کردید داره این مرد رو می­کشه تا زودتر بره پیش خدا؟ نه صبر کنید

  عکس­العمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمی­تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود. در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می­کشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می­کردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر می­کردم هوا بود.

کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.

 

خداوند همیشه در کنار ما هست. اما ما نیاز به خدا رو کم حس می کنیم به خاطر همینه که خیلی وقتها اصلاً یادمون می­ره که خدایی وجود داره. شاید این یکی از دلایلی باشه که باعث می­شه انسان به راحتی گناه کنه.. دنیا اونقدر مشغله و فکر مشغولی برای آدمها می­تراشه که وقتی باقی نمی­مونه تا به خدا فکر کنیم. اما این اصلاً توجیحی نیست برای اینکه ما خدا رو یاد نکنیم. مگه می­شه که ما وقت برای خدا نداشته باشیم؟ چطور فرصت می­کنیم غذا بخوریم، آب بخوریم، با مردم معاشرت کنیم، کار کنیم، تفریح داشته باشیم اما وقت نداریم که برای چند دقیقه با خدا گفتگو کنیم؟ من فکر نمی­کنم نیاز به خدا کمتر ارزش­تر از نیاز به آب و غذا باشه. می­دونم شاید برای خیلی­هاتون این حرفها تکراریه. اما یکم به این موضوع فکر کنید. شاید دوست نداشته باشید نماز بخونید یا دعاهای تکراریه دیگران. عیب نداره شما می­تونید به هر زبانی که دوست دارید با خدا صحبت کنید و هر چیزی رو که دوست دارید بهش بگید. خداوند به همه زبانها تسلط داره.


 احتیاج نداره از کلمه­های مخصوصی استفاده کنی، اون فقط می­خواد آن چیزی که از قلب شما بیرون می­آد رو بشنوه. هر چند که قبل از اینکه شما بگید خودش می­دونه. اما مثل پدری که دوست داره فرزندش از اون چیزی رو بخواد تا به اون بده دوست داره صدای شما رو بشنوه.

فکر کنم با خدا راحت صحبت کنیم بهتر از اینه که به خاطر قید و بندها از خدا دور باشیم. چون هیچ لذتی به نزدیکی با معبود نمی­رسه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۱۳
محمدرضا امین

قدرت اندیشه

 

اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .

  پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4
صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید .
***************************************
اگر قـدر ثانیـه های بدون بازگشت را می دانستند و از قلـه های باشکوه موفقیـت چیـزی شنیده بودند،
هیـچ گاه...
برای در چالـه مانده ، چـاه را توصیـف نمی کردند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۳:۴۵
محمدرضا امین

قدرت اندیشه

 

اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .

  پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4
صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید .
***************************************
اگر قـدر ثانیـه های بدون بازگشت را می دانستند و از قلـه های باشکوه موفقیـت چیـزی شنیده بودند،
هیـچ گاه...
برای در چالـه مانده ، چـاه را توصیـف نمی کردند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۳:۴۵
محمدرضا امین

یک داستان کوتاه

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !

همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید... وجود فرشته ها را باور داشته باشید

و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۷ ، ۱۳:۱۵
محمدرضا امین