زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

فرصتی برای یادگیری !


فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."

"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"

آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن!"

شاگرد گفت : اما این کار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟" جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."

مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۸۷ ، ۱۱:۴۷
محمدرضا امین

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر
نوت بوک  خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، روی اینترنت وارد صفحه ی نـــا ســـا  شد، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای(جی پی اس ) را فعال کند. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ اکسل به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت:

شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری

چوپان گفت: درست است. حالا همان طور که قبلا توافق کردیم، می توانی یکی از گوسفندها را ببری
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی،  گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا که نه؟

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ  دادن به سوال که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی،
 چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی!
شاد باشید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۷ ، ۲۰:۱۹
محمدرضا امین

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر
نوت بوک  خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، روی اینترنت وارد صفحه ی نـــا ســـا  شد، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای(جی پی اس ) را فعال کند. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ اکسل به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت:

شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری

چوپان گفت: درست است. حالا همان طور که قبلا توافق کردیم، می توانی یکی از گوسفندها را ببری
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی،  گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا که نه؟

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ  دادن به سوال که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی،
 چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی!
شاد باشید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۷ ، ۲۰:۱۹
محمدرضا امین

تقلید کورکورانه

گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان  و بالای نردبان  موز گذاشتند.

هر زمانی که میمونی بالای نردبان می‌رفت دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند.

پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان می‌رفت سایرین او را کتک می‌زدند. پس از مدتی دیگر هیچ میمونی علی‌رغم  وسوسه‌ای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی‌داد.

دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمون‌ها را جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که بالای نردبان برود که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب و شتم قرار گرفت. پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمی‌دانست چرا؟  اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.

میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید. به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.

آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از 5 میمون جدید بود که  با اینکه هیچ‌گاه آب سردی بر روی آن‌ها پاشیده نشده بود، میمونی که بالای نردبان می‌رفت را کتک می‌زدند.

اگر امکان داشت که از میمون‌ها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان می‌رود را کتک می‌زنند شرط خواهیم بست که جواب آن‌ها این خواهد بود :

" من نمی‌دانم، این اتفاقی‌ است که اطرافمان می‌ افتد! "

این جواب به نظر شما  در جامعه امروزی ما آشنا نمی‌آید ؟ !

ممکن است از خودتان بپرسید که چرا ما گاهی اوقات کارهایی را که دیگران انجام می‌دهند کورکورانه ادامه داده و پیروی می کنیم و غافلیم  از اینکه دلیل انجام آن کار را عاقلانه و با استدلال  صحیح پی گیری  کنیم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۷ ، ۱۸:۱۲
محمدرضا امین

تقلید کورکورانه

گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان  و بالای نردبان  موز گذاشتند.

هر زمانی که میمونی بالای نردبان می‌رفت دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند.

پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان می‌رفت سایرین او را کتک می‌زدند. پس از مدتی دیگر هیچ میمونی علی‌رغم  وسوسه‌ای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی‌داد.

دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی از میمون‌ها را جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داد این بود که بالای نردبان برود که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب و شتم قرار گرفت. پس از چندبار کتک خوردن میمون جدید با این که نمی‌دانست چرا؟  اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود.

میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید. به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند.

آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از 5 میمون جدید بود که  با اینکه هیچ‌گاه آب سردی بر روی آن‌ها پاشیده نشده بود، میمونی که بالای نردبان می‌رفت را کتک می‌زدند.

اگر امکان داشت که از میمون‌ها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان می‌رود را کتک می‌زنند شرط خواهیم بست که جواب آن‌ها این خواهد بود :

" من نمی‌دانم، این اتفاقی‌ است که اطرافمان می‌ افتد! "

این جواب به نظر شما  در جامعه امروزی ما آشنا نمی‌آید ؟ !

ممکن است از خودتان بپرسید که چرا ما گاهی اوقات کارهایی را که دیگران انجام می‌دهند کورکورانه ادامه داده و پیروی می کنیم و غافلیم  از اینکه دلیل انجام آن کار را عاقلانه و با استدلال  صحیح پی گیری  کنیم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۷ ، ۱۸:۱۲
محمدرضا امین

کوتاه و عمیق

"در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه ! "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۸۷ ، ۱۳:۱۱
محمدرضا امین

کوتاه و عمیق

"در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه ! "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۸۷ ، ۱۳:۱۱
محمدرضا امین

یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل نخ­ریسی داشت زندگی می کرد. از بخت خوب دختر، پیرمرد پولدار شد و تصمیم گرفت دخترش رو با یک سفر کشتی به دریای مدیترانه ببرد. اما کشتی با طوفان مواجه گشت و غرق  شد.
پدر در این گیرو دار می میرد و دختر تنها به یکی از سوااحل مصر رسید. یک خانواده مصری که شغلشان نساجی بود دختر قصه ما را پیدا میکنند خودشون به خونه می برن، به او نساجی یاد می دن. اما از بخت بد دخترک، یک روز یک دزد دریایی که کارش برده فروشی و برده دزدی بود او را می دزده و در بازار استانبول به یک مرد که شغلش دکل­سازی بود می فروشه. مرد خوشحال شد که یک کارگر بدون مزد و مواجب داره اما در یک روز از روزهای خدا یکی از محموله های دکل این مرد رو دزدان  دریایی می دزدند  و اون مرد دیگه قادر نبود  برده ای دیگری برای کار خودش بخره  به خاطر همین دختر مجبور می شه تنهایی تمام کار دکل سازی رو انجام بده.
 بعد از اینکه تمام کار رو یاد گرفت مرد دکل ساز اون دختر رو از بردگی آزاد می کنه و چون از اون دختر راضی بود با اون شریک می شه. تا اینجا قصه ما خوب بود اما یک روز وقتی که دختر داشت محموله ای رو به جاوه اندونزی می برد کشتی دوباره دچار طوفان زدگی شد و دختربیچاره قصه با سختیها و مشقتهای بسیار زیاد یک باره دیگر به سواحل غریب رسید. وقتی که روی ماسه های ساحل چین نشسته بود و داشت به بخت بد و روزگار ناسازگار و آینده خودش فکر می کرد، یک نگاهی به آسمان انداخت و شروع کرد به غرغر کردن نفرین کردن. ولی خدا داشت از آسمان به اون لبخند می­زد.
توی چین یک افسانه­ای بوده که یک روز یک زن خارجی پیدا میشه  با فکر و ابزار خودش برای امپراطور یک خیمه می سازد. امپراطور هم هر سال افرادش را برای جمع­آوری زنان خارجی می فرستاده تا یکی را برای ساختن خیمه پیدا کنند. از بختش   در همین بین مأموران امپراطور دختر قصه ما را می گیرند و به قصر می برن. وقتی اون دختر به دربار امپراطور رسید امپراطور جوان بهش گفت آیا می تونی یه چادر بسازی؟ دختر که خیلی ترسیده بود پیش خودش فکر کرد که این نمی تونه کار سختی باشه. گفت شاید بتونم.
اول از پادشاه یک طناب خواست. اما در آنجا طناب نبود. پس دختر با به یاد آوردن حرفه پدر شروع به بافتن طناب کرد. دوم گفت پارچه لازم دارم. اما پارچه هم نبود. بعد دختر به فکر فرو رفت و باز با یاد آوردن حرفه خانواده مصری شروع به بافتن پارچه کرد. سوم از امپراطور درخواست تیرک کرد. ولی تیرک هم نبود. این بار به یاد کار سخت دکل سازی که از آن مرد استانبولی یاد گرفته بود شروع به ساخت دیرک کرد و بعد با به یادآوردن تمام چادرهایی که در طول زندگیش دیده بود خیمه رو بر پا کرد.
امپراطور خوشحال شد و به دختر جوان گفت هر آرزویی داری بگو تا من برآورده کنم و هر چیزیکه می خواهی بگو تا به تو بدهم. اما دختر به امپراطور گفت که من نه خانواده دارم نه خانه. پادشاه جوان هم که از صنعت دست دختر بسیار راضی بود و از آنجایی که دختر زیبا هم بود تصمیم گرفت تا با اون ازدواج کنه. و اون دختر سالهای سال در کنار همسر و فرزندش که خدا به اون بخشید با خوبی و خوشی در سلامت کامل زندگی کردند.

اما

شاید کسی توی زندگیش انقدر سوار کشتی نشه و این همه بدشانسی نیاره ولی این داستان ما یک درس بزرگ داره و اون اینه که اگر چه مشکلات و سختی ها باعث ناراحتی ما می شوند ولی چه بسا میتوانند آینده  ما رو بسازند.

 ( در زبان چینی کلمه بحران از دو کلمه (وی-چی) تشکیل شده که به معنای خطر و فرصت است. یعنی شخصیت ما در نقاط امن زندگی شکل نمیگیرد. بلکه در دل هر خطری فرصتی برای پیروزی و یاد گیری ما وجود دارد.
هلن کلر: در دنیا رنجهای بسیاری وجود دارد، ولی راههای بسیاری هم برای برطرف کردن اون رنجها وجود دارند. )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۱۰
محمدرضا امین

یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل نخ­ریسی داشت زندگی می کرد. از بخت خوب دختر، پیرمرد پولدار شد و تصمیم گرفت دخترش رو با یک سفر کشتی به دریای مدیترانه ببرد. اما کشتی با طوفان مواجه گشت و غرق  شد.
پدر در این گیرو دار می میرد و دختر تنها به یکی از سوااحل مصر رسید. یک خانواده مصری که شغلشان نساجی بود دختر قصه ما را پیدا میکنند خودشون به خونه می برن، به او نساجی یاد می دن. اما از بخت بد دخترک، یک روز یک دزد دریایی که کارش برده فروشی و برده دزدی بود او را می دزده و در بازار استانبول به یک مرد که شغلش دکل­سازی بود می فروشه. مرد خوشحال شد که یک کارگر بدون مزد و مواجب داره اما در یک روز از روزهای خدا یکی از محموله های دکل این مرد رو دزدان  دریایی می دزدند  و اون مرد دیگه قادر نبود  برده ای دیگری برای کار خودش بخره  به خاطر همین دختر مجبور می شه تنهایی تمام کار دکل سازی رو انجام بده.
 بعد از اینکه تمام کار رو یاد گرفت مرد دکل ساز اون دختر رو از بردگی آزاد می کنه و چون از اون دختر راضی بود با اون شریک می شه. تا اینجا قصه ما خوب بود اما یک روز وقتی که دختر داشت محموله ای رو به جاوه اندونزی می برد کشتی دوباره دچار طوفان زدگی شد و دختربیچاره قصه با سختیها و مشقتهای بسیار زیاد یک باره دیگر به سواحل غریب رسید. وقتی که روی ماسه های ساحل چین نشسته بود و داشت به بخت بد و روزگار ناسازگار و آینده خودش فکر می کرد، یک نگاهی به آسمان انداخت و شروع کرد به غرغر کردن نفرین کردن. ولی خدا داشت از آسمان به اون لبخند می­زد.
توی چین یک افسانه­ای بوده که یک روز یک زن خارجی پیدا میشه  با فکر و ابزار خودش برای امپراطور یک خیمه می سازد. امپراطور هم هر سال افرادش را برای جمع­آوری زنان خارجی می فرستاده تا یکی را برای ساختن خیمه پیدا کنند. از بختش   در همین بین مأموران امپراطور دختر قصه ما را می گیرند و به قصر می برن. وقتی اون دختر به دربار امپراطور رسید امپراطور جوان بهش گفت آیا می تونی یه چادر بسازی؟ دختر که خیلی ترسیده بود پیش خودش فکر کرد که این نمی تونه کار سختی باشه. گفت شاید بتونم.
اول از پادشاه یک طناب خواست. اما در آنجا طناب نبود. پس دختر با به یاد آوردن حرفه پدر شروع به بافتن طناب کرد. دوم گفت پارچه لازم دارم. اما پارچه هم نبود. بعد دختر به فکر فرو رفت و باز با یاد آوردن حرفه خانواده مصری شروع به بافتن پارچه کرد. سوم از امپراطور درخواست تیرک کرد. ولی تیرک هم نبود. این بار به یاد کار سخت دکل سازی که از آن مرد استانبولی یاد گرفته بود شروع به ساخت دیرک کرد و بعد با به یادآوردن تمام چادرهایی که در طول زندگیش دیده بود خیمه رو بر پا کرد.
امپراطور خوشحال شد و به دختر جوان گفت هر آرزویی داری بگو تا من برآورده کنم و هر چیزیکه می خواهی بگو تا به تو بدهم. اما دختر به امپراطور گفت که من نه خانواده دارم نه خانه. پادشاه جوان هم که از صنعت دست دختر بسیار راضی بود و از آنجایی که دختر زیبا هم بود تصمیم گرفت تا با اون ازدواج کنه. و اون دختر سالهای سال در کنار همسر و فرزندش که خدا به اون بخشید با خوبی و خوشی در سلامت کامل زندگی کردند.

اما

شاید کسی توی زندگیش انقدر سوار کشتی نشه و این همه بدشانسی نیاره ولی این داستان ما یک درس بزرگ داره و اون اینه که اگر چه مشکلات و سختی ها باعث ناراحتی ما می شوند ولی چه بسا میتوانند آینده  ما رو بسازند.

 ( در زبان چینی کلمه بحران از دو کلمه (وی-چی) تشکیل شده که به معنای خطر و فرصت است. یعنی شخصیت ما در نقاط امن زندگی شکل نمیگیرد. بلکه در دل هر خطری فرصتی برای پیروزی و یاد گیری ما وجود دارد.
هلن کلر: در دنیا رنجهای بسیاری وجود دارد، ولی راههای بسیاری هم برای برطرف کردن اون رنجها وجود دارند. )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۱۰
محمدرضا امین


عتیقه فروشی کهنه­ کار در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد، دید تغار(ظرف) نفیس قدیمی دارد که در گوشه­ای افتاده و گربه­ای از آن آب می خورد. با خود فکرکرد اگر قیمت تغار را بپرسد، دهاتی متوجه مطلب گردیده، قیمت گرانی بر آن می نهد، لذا گفت: عمو جان! چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
دهاتی با قیافه ای که حاکی از صداقتش بود پرسید: چند می خری؟ گفت یک درهم. دهاتی گریه را گرفته و به دست عتیقه فروش داد وبا کمال سادگی گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستاییرا ترک کند خارج شود، نگاهی به تغار کذایی کرد و مشغول خواندن خطوط و دیدن نقاشی اطراف آن شد، در این حال با خونسردی گفت: عمو جان! این گربه ممکن است در راه تشنه­اش بشود، خوب است من این تغار را هم با خودم ببرم، قیمتش را هم اگر بخواهی می­پردازم.
دهاتی رو به جانب عتیقه فروش کرد وگفت: قربان! من به این وسیله تا به حال پنج تا گربه فروخته ­ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۰۳
محمدرضا امین