زنده اندیشان

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسایی آب را به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می کردیم. اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.

وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و برادر شوهرهایم بودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.


هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.

حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سیراب کند، زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.

بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد !


این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید، کاری نیک انجام دهید؟
این شیوه ی خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهد شما با او حرف بزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید، طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید؟
این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده که به کسی فکر کنید که مدّت هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدّتی کوتاه او را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟
این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون این که آن را درخواست کرده باشید دریافت کرده اید در حالی که توانایی پرداخت هزینه آن را نداشته اید؟
این شیوه ی خداوند است! او از خواسته قلبی ما خبر دارد. آیا فکر می کنید این متن را تصادفی خوانده اید؟ نه این طور نیست. و اکنون این خداوند است که در قلبتان حضور دارد!

به خداوند نگویید که چقدر توفان مشکلات شما بزرگ و سهمگین است... به توفان بگویید که خدای شما چقدر بزرگ و توانا است.
 

منبع : مجله موفقیّت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۰۹
محمدرضا امین

عاقلانه ترین کلمه "احتیاط " است
 حواست را جمع کن
 
دست و پا گیر ترین کلمه "محدودیت" است
 اجازه نده مانع پیشرفتت شود
 
سخت ترین کلمه "غیر ممکن" است
 اصلا وجود ندارد
 
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است
 مواظب پل های پشت سرت باش
 
تاریک ترین کلمه "نادانی" است
 آن را با نور علم روشن کن
 
کشنده ترین کلمه "اضطراب" است
 آن را نادیده بگیر
 
صبور ترین کلمه "انتظار" است
 همیشه منتظرش بمان
 
 با ارزش ترین کلمه "بخشش" است
 سعی خود را بکن
 
قشنگ ترین کلمه "خوشرویی" است
 راز زیبایی در آن نهفته
 
سازنده ترین کلمه "گذشت" است
 آن را تمرین کن
 
پرمعنی ترین کلمه "ما" است
 آن را به کار ببر
 
 عمیق ترین کلمه "عشق" است
 به آن ارج بده
 
 بی رحم ترین کلمه "تنفر" است
 با آن بازی نکن
 
خودخواهانه ترین کلمه "من" است
 از آن حذر کن
 
نا پایدارترین کلمه "خشم" است
 آن را در خود فرو بر
 
بازدارنده ترین کلمه "ترس" است
 با آن مقابله کن
 
 با نشاط ترین کلمه "کار" است
 به آن بپرداز
 
پوچ ترین کلمه"طمع " است
 آن را در خود بکش
 
سازنده ترین کلمه "صبر" است
 برای داشتنش دعا کن
 
روشن ترین کلمه "امید" است
 همیشه به آینده امیدوار باش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۵۷
محمدرضا امین

سلام
تا حالا به این فکر کرده بودین که چطوری میشه با بنزین آتیش و خاموش کرد؟
شاید سوالم یه کم خنده دار باشه. یا شاید مث کارتونا یه علامت سوال بالا سرتون از تعجب به وجود اومده باشه.
اما من با تمام وجودم این رو احساس کردم. چطوری؟ ماجرا از این قرار بود.
سر ظهر بود و آتیش از آسمون میبارید. تو دل کویرای کرمان. حرارت بالای ۵۰ درجه. توی یه پمپ بنزین تو صف بنزین بودم. متوجه یه آقایی شدم که دم همه ماشینا میرفت و با التماس یه چیزی میخواست.

پمپ بنزین

اول فکر کردم گداست. یه کم که به ریخت و لباسش دقت کردم دیدم که نه بابا به سرو وضعش نمیاد گدا باشه. بالاخره قرعه به نام ما افتاد و اومد دم ماشین و اشاره کرد که شیشه رو پایین بدم.
منم برا اینکه خنکای کولر حیف نشه یه اپسیلون شیشه رو دادم پایین که فقط بتونم صداشو بشنوم و بالعکس.
یارو با لهجه شیرین کرمونی گفت: آقا کارت بنزین و جا گزاشتم خونه. وسط راه بنزین تموم کردم، یه کم بنزین به ما میدین تا خونه برسیم. زن و بچم سه چهار ساعته تو آفتاب وسط جاده موندن.

احمدک

تا اینو گفت ته دلم لرزید. فوری گفتم: دبه داری؟ گفت: آره. گفتم بشین تا نوبتم بشه. خلاصه نوبت به ما رسید. و دوتا دبه براش پر کردم.
طرف داش بال در میوورد. دست کرد جیبش یه دسته ۵۰۰۰ تومنی در اورد. گفت: آقا هرچی امر بفرمایید درخدمتم. گفتم: حالا بشین تا ماشینت برسونم بعد حساب میکنیم.
چند کیلومتر عقب تر توی سراب ته جاده ماشینش پیدا شد. یا رو گفت: داداش الان چهار ساعت التماس هرکیو تو هر لباسی کردم، جواب رد شنیدم. اصلا انگار یه مسلمون پیدا نمیشه. زن و دوتا بچه کوچیک و مادر پیرم توی این گرما چهار ساعت زیر آفتابن.
وقتی رسیدیم دم ماشین و بنزین و ریختیم تو باک. مادر آقاهه شروع کرد با لهجه محلی ما رو دعا کردن. خانومشم اشک میریخت و بچه ها رو آروم میکرد و زیر لب اونایی که رحم و مروت ندارن و نفرین میکرد.
اینجا بود که فهمیدم که با بنزین هم میشه آتیشو خاموش کرد. اونم آتیشی به داغی و حرارت آتیش جهنم.

آتش

نقل از روزنامه اینترنتی روزانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۳۷
محمدرضا امین


غمگین بودم که کفشی برای پوشیدن ندارم

به خیابان رفتم و مردی را دیدم که یک پا نداشت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۷
محمدرضا امین

ژاپنیها عاشق ماهى تازه هستند. اما آبهاى اطراف ژاپن سالهاست که ماهى تازه ندارد. بنابر این براى غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایقهاى ماهیگیرى، بزرگتر شدند و مسافت هاى دورترى را پیمودند. ماهى گیران هر چه مسافت طولانی ترى را طى مى کردند به همان میزان آوردن ماهى تازه بیشتر زمان را به خود اختصاص می داد .
اگر بازگشت بیش از چند روز طول مى کشید ماهیها دیگر تازه نبودند و ژاپنیها مزه این ماهى را دوست نداشتند .
بـراى حـل ایـن مـساله، شـرکتـهاى مـاهـیگـیرى فـریزرهایى در قایقهایشان تعبیه کردند. آنها ماهیها را مى گرفتند و آنها را روى دریا منجمد مى کردند.
فریزرها این امکان را براى قایقها و ماهیگیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی ترى را روى آب بمانند .
اما ژاپنیها مزه ماهى تازه و منجمد را متوجه مى شدند و مزه ماهى یخ زده را دوست نداشتند.
بـنابرایـن شرکتهاى ماهیگیرى مخزن هایى را در قایقها کار گذاشتند و ماهیها را در مخازن آب نگهدارى مى کردند .
ماهیها پس از کمى تقلا آرام مى شدند و حرکت نمى کردند. آنها خسته و بى رمق، اما زنده بودند .
متاسفانه ژاپنیها هنوز هم مى توانستند تفاوت مزه را تشخیص دهند .
زیرا ماهیها روزها حرکت نکرده و مزه ماهى تازه را از دست داده بودند .
باز هم ژاپنیها مزه ماهى تازه را نسبت به ماهى بى حال و تنبل ترجیح مى دادند .
پس شرکتهاى ماهیگیرى به گونه اى باید این مساله را حل مى کردند .
آنها چطور مى توانستند ماهى تازه بگیرند ؟
اگر شما مشاور صنایع ماهى گیرى بودید چه پیشنهادى مى دادید ؟
چطور ژاپنیها ماهیها را تازه نگه مى دارند؟
بـراى نـگه داشـتن مـاهـى تازه شرکتهاى ماهیگیرى ژاپن هنوز هم از مخازن نگهدارى ماهى در قایقها استفاده مى کنند اما حالا آنها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن مى اندازند .
کوسه چند تایى از ماهى ها را مى خورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتى بسیار سرزنده به مقصد مى رسند. زیرا ماهیها برای مقابله با خطر که همان شکار نشدن توسط کوسه بود تلاش کرده اند .


توصیه
۱- به جاى دورى جستن از مشکلات به میان آنها شیرجه بزنید
۲- از بازى با زندگی هر چند ناخوشایند (البته در بعضی مواقع) لذت ببرید
۳- اگر مشکلات و تلاشهایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید، ضعف شما را خسته مى کند. به جاى آن مشکل را تشخیص دهید
۴- عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشترى دریافت کنید .
اگر به اهدافتان دست یافتید اهداف بزرگترى را براى خود تعیین کنید .
۵زمانى که نیازهاى خود و خانواده تان را بر طرف کردید براى حل اهداف گروه، جامعه و حتى نوع بشر اقدام کنید
۶- پس از کسب موفقیت آرام نگیرید. شما مهارتهایى دارید که مى توانید با آن تغییرات و تفاوتهایى را در دنیا ایجاد کنید .
در مخزن زندگیتان کوسه اى بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر مى توانید دورتر بروید .
این مساله را رون هوبارد در اوایل سالهاى ١٩٥٠ دریافت .
))
بشر تنها در مواجهه با محیط چالش انگیز است که به صورت غریبى پیشرفت مى کند.((

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۴
محمدرضا امین

پیک  صلح

 

 اسم  من متی جوزف تادیوس استپانک  است (البته اسم  اصلی ام متیو  است ،اما دوست  دارم  متی  صدایم کنن).

یازده سالم  است .از سه  سالگی  نوشتن را  شروع کردم  و  حالا مجموعه ای بزرگ شامل  هزاران  شعر ،بیش از  دوازده مقاله ،داستان کوتاه  و نقاشی  دارم  .من  در  پاییز 2000  یک  جلد  از  گزیده  نوشته  هایم  را  به  کتابخانه کنگره  اهدا کردم .برای  نوشته هایم جایزه  های زیادی گرفته  ام ،مثل  جایزه  بین  المللی  کتاب  ملیندا ای  لارنس  در  سال  1999 برای ” الهام  بخش  ترین  اثر  .“

من به  یک  نوع  نادر  از بیماری نارسای  عضلانی به نام ” میوپاتی میتوکندریایی “  مبتلا  هستم.همچنین  بیماری  دیگری  به نام  ”دیسل آتونومیا“  دارم .یعنی سیستم  های خودکار بدنم مثل  تنفس ،تپش  قلب، درجه  حرارت  بدن ،دم و  بازدم ،هضم  غذا و  چیزهایی  مثل اینها،درست و  به موقع کار خود را انجام  نمی  دهند.بنابراین مجبورم از  مخزن  اکسیژن  استفاده  کنم  و  وقتی  که  خسته  یا  خوابیده  ام  از یک  دستگاه  هوارسان  استفاده می  کنم . همچنین برای حفظ  توان و  انرژی ام  یک  صندلی چرخ دار برقی  دارم و  با  آن  حرکت  می  کنم  و  وسایل پزشکی  مورد نیازم را  جابه جا می  کنم .دو برادر و  یک  خواهر داشتم که  هر  سه  در کودکی بر  اثر همین  بیماری از بین  رفتند.

مادرم هم  به نوع بزرگسال  این  بیماری  مبتلاست و همیشه  از  صندلی  چرخدار برقی  استفاده می کند.

من  عاشق نوشتن ،خواندن  و  سخنرانی  در کنفرانس ها و  سمینارها  هستم .امسال  به  عنوان ” سفیر  پاک نیت  سازمان  نارسایی  عضلانی ایالت  مریلند آمریکا “ انتخاب  شدم .

من  باید در  بسیاری از  گردهمایی ها ی جمع آوری  اعانه شرکت  کنم.این  کار برای  پیدا  کردن  راه  درمان  برای  بیماری  های عضلانی  موثر است  و به  بچه  ها  و خانواده  های  مبتلا به  این  بیماری  در شادمانه  زیستن کمک می کند.

من  از  لگو سازی ،کشیدن نقاشی،کارتون ،پوکمون و مطالعه درباره  انسان های  معروف و انجام  ورزش های  رزمی لذت می برم  و  مقام  اول  کمربند سیاه را در  یک  ورزش  رزمی کره ای  کسب  کرده  ام .

وقتی  بزرگ  شدم دوست  دارم  که  یک  مصلح  اجتماعی و پیک  صلح  باشم .دلم می  خواهد به  عنوان  منادی صلح خدمت کنم و  شهرها ،مقاله  ها و  فلسفه  ها و  تفکراتم را در اختیار  دیگران  بگذارم،شاید از این  طریق آنها نیز به همکاری با همنوعانشان  تشویق  شوند.می  خواهممردم  بدانند که  در  هر زندگی توفان ها و مصائبی وجود دارد  و همه  باید به  یاد  داشته  باشیم  که بعد  از  هر توفان  باید  به  راههمان  ادامه  دهیم  و به شکرانه نعمت  زندگی جشن  بگیریم .

باید  همیشه  به  نغمه  ای  که در  قلبمان  است  گوش فرا دهیم  و  آن  نغمه  را با  دیگران  قسمت  کنیم  .

 

شعرهایی  از متی  استپانک            

  نام  شعر :  رویارویی با آینده

هر سفر،با قدمی کوچک آغاز می شود

و  هر روز  تلاشی است برای  برداشتن قدمی  دیگر

در  مسیر درست،

فقط آوای  قلبت  را  دنبال کن

****

            نام  شعر : بزرگ  شدن

ما بزرگ می شیم.

رنگ  پوستمون  فرق  می  کنه.

به زبونای  مختلفی حرف  می زنیم.

سن  وسال و قد و قواره مون فرق می کنه .

کشورای ما  فرق  می کنه .....

هر کدوممون یه  قلب داریم

با هم  بزرگ می شیم ،

پس باید مث  یه  خانوار کنار هم  زندگی  کنیم .

ماخذ:

http://fekreno.org/readfek7.htm


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۲۱
محمدرضا امین

گروه 99 را می شناسید ؟!

پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمى‌دانست. روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشید. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصیرى تهیه کرده‌ایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»نخست وزیر جواب داد: «اگر مى‌خواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت. آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکرده‌اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد! پادشاه نمى‌دانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند.آنان زیاد دارند اما راضى نیستند.تا آخرین حد توان کار مى‌کنند تا بیشتر به دست آورند.آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند!این علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد.آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مى‌دهند.

آیا شما هم عضو گروه 99 هستید ؟!

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۱۷
محمدرضا امین

هزاران بار مارا سوخت حریق حادثه تا مرز خاکستر

ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خاک می گشاید پر

 

طلوع تازه سیمرغ در راه است همین فردا که می آید

سحر پایان تاریکی است و این دیری نمی پاید

اگر به اطراف نگاهی بکنید و با افراد مختلف گفتگو داشته باشید متوجه خواهید شد که هیچ شخصی را پیدا نمی کنید که در زندگی خود فراز و نشیب نداشته باشد و این مسئله برای افراد موفق بیشتر و ملموس تر است زیرا این مشکلات و مصائب است که را موفقیت را به ما نشان میدهند و به عنوان یک آموزگار سخت گیر راه و روش زندگی را به ما آموزش میدهند.

البته در درجه اول تحمل بسیاری از سختیها غیر ممکن به نظر میرسد ، شخصی که بیماری سختی گرفته و یا سرپرست خود را از دست داده و و ....... فکر میکند دنیا برایش به آخر رسیده ولی چنانچه چند سال بعد پشت سر خود را نگاه کند می بیند که آن مشکلات راههای جدیدی را برای او باز کرده است.

البته نقش ما هم در کنترل وضعیت بسیار مهم است مانند یک خلبان که در طوفان گیر کرده . اگر خود را ببازیم هواپیمای زندگی ما سقوط خواهد کرد ( مانند افرادیکه به بهانه مشکلات زندگی به موارد پوچی مانند اعتیاد پناه میبرند ) و اگر خود را کنترل کنیم  میتوانیم از طوفان مشکلات سربلندو قویتر از قبل بیرون بیاییم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۱۲
محمدرضا امین

یک خاطره جالب

یکی از همکاران بعد از برگشت از اداره بیمه می خندید. بعد از اینکه دلیل خنده او را پرسیدیم به این صورت پاسخ داد:

در صف بیمه برای انجام کارم ایستاده بودم . از آقای نسبتا مسنی که جلوی من ایستاده بود ساعت را پرسیدم و اون گفت که ساعت را به من نمیگه وقتی دلیلش را پرسیدم اینطور جواب داد:

وقتی ساعت را به تو بگم کم کم با هم شروع به صحبت میکنیم و با هم دوست میشیم بعد من شما را ناهار به منزلم دعوت میکنم موقع ناهار شما میگی چه غذای خوشمزه ای دست پخت کیه؟ من هم میگم دختر عزیزم دختر یکی یکدونم بعد شما میخوای با دخترم آشنا بشی بعد از دیدن دخترم به اون علاقمند میشی و میخوای اونو بیشتر ببینی بعد علاقت بیشتر میشه و میخوای با اون ازدواج کنی و من هم به کسی که ساعت نداره دختر نمیدم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۴:۱۱
محمدرضا امین

یک داستان

پدری به اصرار پسرش او را به کلاس کاراته برد نکته جالب اینکه این پسر یک دست داشت. استاد باهوش یک فن را به او یاد داد و به او توصیه کرد مرتب جهت مهارت برای آن فن تمرین کند.

مدتی بعد در مسابقات محلی شاگرد یک دست اول شد. میدانید چرا ؟ استاد فنی را به پسر یاد داده بود که بدلش ( حرکت ضد فن ) تنها زمانی میسر بود که حریف دست مقابل او را ( که وجود نداشت ) میگرفت و به این ترتیب استفاده از محدودیت پسر باعث شد که بتواند پیشرفت کند.

درست است که ما نمیتوانیم خوب بدویم و یا راه برویم ولی با شما شرط می بندم میتوانیم بهتر از خیلیها حرف بزنیم و فکر کنیم پس با تمرکز بر نتوانستنها وقت خودتان را تلف نکنید. ببینید در چه کارهایی استعداد و یا مهارت دارید و با تمام وجود برروی آنها تمرکز و تمرین کنید تا ببینید چه نتایج درخشانی از آنها خواهید گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۲۵
محمدرضا امین