زنده اندیشان

۴۰ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است



10 جانور شفاف دنیا !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۳۰
محمدرضا امین
داستان
.
هرگز زود قضاوت نکن !
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که
حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. 
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.
بقیه مطلب در ادامه متن


ماهیگیری...
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟"
جواب زن خیلی جالب بود
زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟!
شگرد اقتصادی ملا نصرالدین
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و
دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
رازهای تصمیمات خدا
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم ....
وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت:می بینی؟بعداز چنین صعودی ،از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...
مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۱۹
محمدرضا امین
مقالات متنوع
.
زنانی که قرن بیستم را تغییر دادند
آنها از لحاظ روحی قوی بودند، برخی- امروزه نیز مانند آنها هستند. نمی ترسند که از دوران-زمان خویش پیشی گیرند و بر چارچوب ها فائق آیند... درست پیشرفت و دستاورد آنهاست که بیش از هر چیز در میان اجتماع احترام آمیز و تحسین برانگیز می شود. بدین ترتیب " زنان پرابهت قرن بیستم" معرفی می گردند.

کوکو شانل
این بانوی لاغر با خلق و خویی تند و ذهنی باهوش، تمام تصورات معمول بر ظاهر زنان را برهم ریخت. "تنها با یک پلیور و گردن بند مرواریدی" کوکوشانل در دنیای مد انقلابی بوجود آورد و اعتقاد داشت، "اگر یک زن 30 ساله هنوز زیبا نیست، یعنی او یک احمق است".
او زنان را از لباس های زیر مخصوص و دامن های چین دار حجیم و مدل موهای سخت آزاد کرد. در عوض به آنها رنگ مشکی، مدل موهای کوتاه، شلوار و عطر Chanel #5 و دامن کوتاه مشکی رنگ هدیه داد. درباره مدل های اختراعی-طراحی وی افسانه هایی ساخته شده است. می گویند، کوکوشانل بر معشوقه از دست رفته خود عزا دار بود ولی چون ارتباط آنها رسمی نشده بود نمی توانست رسما بر او عزا داری کند، پس تصمیم گرفت تمام زنان را با لباس سیاه عزا ملبس کند.
او ستایشگران زیادی داشت. تمام زندگی خود را با مردان ثروتمند گذراند- آریستوکرات ها، اعضای خانواده سلطنتی،اشراف روسی- بنام دیمیتری که با کمک وی در خیابان کامبن خانه مد تاسیس کرد، گرچه با او ازدواج نکرد. در جواب درخواست ازدواج هرتسوگ وست مینستر چنین پاسخ داد:" هرتسوگینا زیاد است، اما مادموازل تنها یکی است!"


مادر ترزا
او را در زمان حیات خود زنی مقدس می شمردند. او خود را همچون "مدادی در دستان خداوند" می نامید. اگنس گونجا بیوجائو که تمام جهان وی را بنام مادر ترزا می شناخت در سال 1910 در خانواده زارع آلبانیایی بدنیا آمد. 18 ساله بود که خانه مادری را ترک کرده و در زمره میسیونرهای "خواهران لورتا" راهبه گردید و خود را وقف نگهداری از بیماران، جذامی ها و کمک به فقیران کرد.
36 ساله بود که انجمن بخشایندگان را تاسیس کرد که با فعالیت های تاسیس مدرسه و سرپناه برای مستمندان و بیمارستان برای بیماران مشغول بود. پس از آن او نماد بخشایش و امید گردید و در تمام نقاط متقاضی کمک فوری، حضور داشت، ایرلند شمالی بود یا جنوب آفریقا و یا لبنان.
زمانی که از مادر ترزای 87 ساله پرسیدند آیای اوقات فراغت و یا روزهای جشنی هم داشته است یا خیر، جواب داد:"من هروز جشن شادی داشتم."
مریلین مونرو
او نماد ش.هوت آمریکایی بود، تمام مردان جهان او را آرزو می کردند. حلقه های موی طلایی، لبخند کور کننده، بینی کمی سربالا- همه اینها انگار که به کمال رسیده بودند. بسیاری معتقدند که مریلین مونرو زمانی متولد شد که نورما جین موهایش را به رنگ پلاتینی رنگ کرد. در واقع او با این تغیر بطور کامل عوض شد. در کودکی که دوران فقر را گذرانده بود او را "موش" صدا می کردند. دختر آرام با بینی سیب زمینی شکل اش و با موهای بی شکل اش را کسی دوست نداشت و او با خود عهد بست که دنیا بر او به سخن آید. بینی، گونه ها، چانه و ران هایش "محصول" عمل جراحی زیبایی است. اگرچه همه اینها برای مریلین خوشبختی نیاورده است- او مشهور و ثروتمند بود اما همزمان بدبخت نیز بود.
زیبایی ظاهری باورنکردنی اش برای وی مصیبت بار شد- مریلین فقط نقش های دختران زیبای احمق را دریافت می کرد و آن هم در فیلم های کمدی. به همراه مسائل کاری ناموفق و عدم دلخواه وی در زندگی شخصی نیز به آن شرایطی که دوست داشت نرسید- چندین ازداواج بی اقبال، سقط های جنین پی در پی به خاطر شرایط کاری...دلخواه ترین زن روی کره زمین جوان، تنها و بدبخت از این جهان رفت طوریکه حتی یکبار هم خود را خواستنی ترین زن حس نکرد.

ایندیرا گاندی
در سال 1966 زمانی که وی را برای اولین بار بعنوان نخست وزیر هند گماشتند، مخالفانش او را "عروسک احمق" نامیدند. چطور در اشتباه بودند! دخترک با نام "کشور ماه" (نام ایندیرا گاندی چنین ترجمه می شود) در سال 1917 در یکی از تاثیرگذارترین و ثروتمندترین خانواده هند بدنیا آمد. سپس ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد.- راجوی و سانجیا. آن دوران در زندگی این زن خوشبخترین بود. گرچه خوشبختی کوتاه مدت بود: اول شوهرش را از دست داد، سپس پدر و پسر کوچکش را. تصور اینکه در دل او چه می گذشت بسیار سخت است، اما در ظاهر بزودی خود را در دست گرفت. زن سبزه رو و با قامتی متوسط، با موهای سپید زود رس بر پیشانی اش و گلی صورتی بر گوشه ساری به زودی شد نماد ذکاوت و قدرت. هموطنانش در او خود الهه حکمت "شاکتی" را دیدند. ایندیرا گاندی شد اولین زنی که مجوز تصمیم بر سرنوشت سیاسی کشورش را دریافت کرد و اساسا آنرا بسوی بهبودی تغییر داد.
تا آخرین لحظات قدرتمند، خاطرجمع و جسور، ایندیرا در وهله اول زن باقی می ماند و این تنها و شوم ترین "اشتباه" وی بود. در 31 اکتبر سال 1984 برای حضور در مصاحبه مدت زمان طولانی را برای انتخاب لباس صرف کرد، حتی شک نکرد که این آخرین روز زندگی اش خواهد بود.
پس از انتخاب پیراهن زعفرانی رنگ، ایندیرا ژیله ضد گلوله را در آورد، با خود گفت که او را چاق نشان می دهد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۸۸ ، ۱۷:۱۶
محمدرضا امین


تبلیغات زیبا و تاثیرگذار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۸۸ ، ۱۵:۰۳
محمدرضا امین
 

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود، او تردید داشت از آن بگذرد.
وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد
. یکی از راهبان بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند
راهبان به
راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی
راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترک را
همان جا رها کردم (دیگر برایم تمام شد) اما تو هنوز به آن چسبیده­ای و رهایش نمی کنی!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۸ ، ۱۵:۵۹
محمدرضا امین
 

در یک روز پاییزی جمعیتی عظیم، مردی را در خیابان می‌بردند، که بازوهایش با ریسمان بسته شده‌ بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفته و همچون پادشاهی گام می­برداشت.
از سیمای باوقارش آشکار بود که او مردمی که دورش را احاطه اش کرده‌ بودند تحقیر می‌کرد و از آنان متنفر بود. جمعیتی که با ابراز تنفر فریاد می زدند :به او شلیک کنید! بکشیدش، همین الآن! گلویش را ببرید! او جنایتکار است! بکشیدش!

او افسری بود که، در جریان شورش مردم، از حکومت جانبداری کرده‌ بود. اکنون مردم او را گرفته ‌بودند، و برای اجرای مجازات‌اش می‌آوردند، پس باید مجازات می­شد.
مرد با شگفتی با خود گفت: اکنون چه کاری می‌توانم بکنم؟ خب، هیچ کس برای همیشه پیروز نمی‌شود. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. شاید زمان مرگ من فرا رسیده ‌است. شاید این سرنوشت من است. با وجود آنکه ناامید بود، با خونسردی شانه‌هایش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسیرکنندگانش زد.

فریادها ادامه داشت؛ یکی می‌گفت: خودش است! همان افسر است! همین امروز صبح بود که او به طرف ما تیراندازی می‌کرد.
جمعیت با بی‌رحمی به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. آن‌ها به خیابانی که از اجساد مردگان دیروز پر شده ‌بود آمدند، اجساد هنوز در پیاده‌روها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت می‌شد. جمعیت خشمگین شدند. چرا منتظر مانده‌اید؟ بکشیدش!
زندانی روی در هم کشید و سر خود را بالاتر گرفت. جمعیت او را تحقیر کردند، اما او بیش‌تر از آنچه آن‌ها (جمعیت حاضر) از او متنفر بودند، از آن‌ها متنفر بود.

چند زن با هیجان شدید فریاد زدند: بکشیدش! همه‌شان را بکشید! جاسوس‌ها را بکشید! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه‌شان را بکشید! اما رهبر جمعیت اصرار داشت تا او را جلوتر بیاورند، درست پایین میدان شهر، جایی که قرار بود جلوی چشمان تمام جمعیت کشته شود.

آن‌ها خیلی از میدان شهر دور نبودند هنگامی که، در یک سکوت بی‌سابقه، گریه‌ی گوشخراش کودکی در پشت جمعیت شنیده‌ شد!

پدر! پدر! پسر بچه‌ی شش ساله‌ای از میان جمعیت فشار آورد تا به زندانی نزدیک‌تر شود. پدر! آن‌ها می‌خواهند با تو چه کنند؟ صبر کن، صبر کن، مرا با خود ببر، مرا ببر.

داد و فریادهای مردم خشمگین در نقطه‌ای که کودک بود متوقف شد، جمعیت از هم جدا شدند تا به او اجازه‌ی عبور بدهند، گویی کودک کنترل عجیبی بر روی مردم داشت.

زنی گفت: نگاهش کنید! چه پسر بچه‌ی دوست‌داشتنی‌یی! کودک فریاد زد: پدر! من می‌خواهم با پدرم بروم! چند سالته، بچه؟ پسر جواب داد: با پدرم چه می‌کنید؟

یکی از مردان از داخل جمعیت گفت: برو خونه، پسر. برو پیش مادرت.

اما افسر صدای پسرش و آنچه را که که مردم به او گفتند، شنیده‌بود. چهره‌اش غمگین‌تر شد، و شانه‌هایش در میان ریسمان‌هایی که او را بسته بود پایین افتاد. او در جواب مردی که چند لحظه پیش صحبت کرده ‌بود فریاد زد: او مادر ندارد!

پسر خود را از میان جمعیت به جلو کشید. سرانجام به پدرش رسید و از بازوهای او بالا رفت. جمعیت به فریاد زدن ادامه داد: بکشیدش! او را دار بزنید! این رذل را زودتر مجازات کنید!

پدر پرسید: چرا خانه را ترک کردی؟ پسر گفت: آن‌ها می‌خواهند با تو چه کنند؟ گوش کن، از تو می‌خواهم که کاری برای من بکنی.

چه کاری؟ تو کاترین را می‌شناسی؟ همسایه‌مان؟ البته.

پس گوش کن. بدو. برو پیش او بمان. من خیلی زود به آنجا می‌آیم. پسرک گفت: من بدون تو نمی‌روم، سپس شروع به گریه کرد.

چرا؟ چرا نمی‌روی؟ آن‌ها می‌خواهند تو را بکشند.

آه نه، این فقط یک بازی است. آن‌ها فقط دارند بازی می‌کنند. زندانی با مهربانی پسرش را از خود جدا کرد و خطاب به مردی که جمعیت را رهبری می‌کرد گفت:

گوش کن، هر طور و هر موقع که می‌خواهید مرا بکشید، اما این کار را در حضور فرزند من انجام ندهید، و به پسر اشاره کرد. برای دو دقیقه مرا باز کنید و دستانم را بگیرید و به فرزندم نشان دهید که شما دوستان من هستید و قصد هیچ‌گونه صدمه زدن را ندارید، بعد از این او ما را ترک خواهدکرد. پس از آن... پس از آن می‌توانید دوباره مرا ببندید، و مرا هرگونه که می‌خواهید بکشید.

رهبر جمعیت موافق بود.

سپس زندانی با دستان خویش پسر را گرفت و گفت: پسر خوبی باش، حالا، فرزندم. برو پیش کاترین.

اما پدر تو چی؟ من خیلی زود در خانه‌ام، کمی بعد. برو، پسر خوبی باش.

پسر به پدرش زل زد، سرش را به یک طرف کج کرد سپس به طرف دیگر. برای مدتی فکر کرد. تو واقعاً به خانه می‌آیی؟

برو پسرم، من می‌آیم.

می آیی؟ و پسر از پدرش اطاعت کرد.

زنی او را به بیرون جمعیت راهنمایی کرد. اکنون پسر رفته‌بود. زندانی نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: من آماده‌ام، اکنون می‌توانید مرا بکشید.

اما پس از آن چیزی رخ داد، چیزی غیرقابل توصیف و دور از انتظار ... در یک آن، وجدان همه‌ی آن جمعیت بی‌رحم و نامهربان که وجودشان مملو از تنفر بود بیدار شد.

یک زن گفت: می‌دانید چه شده؟ بگذارید او برود. او را مجازات نکنید

دیگری با او همراه شد: خداوند در مورد او قضاوت خواهدکرد. بگذارید برود.

دیگران نیز زمزمه کردند: آری بگذارید برود! بگذارید برود. و بلافاصله تمام جمعیت برای آزادی او فریاد می‌زدند.

افسر آزادشده و سربلند ـ که چند لحظه‌ی پیش از آن جمعیت متنفر بود ـ شروع به گریه کرد. دستانش را بر روی صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردی گناهکار، به سوی جمعیت دوید، اما کسی او را متوقف نکرد.

احساسات را چه میشود کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۸۸ ، ۱۵:۵۲
محمدرضا امین

هرگاه در ارتش از کلمه ((امید)) استفاده می کردم یکی از فرماندهانم این جمله معروف در ارتش را برایم تکرار می کرد که ، ((ستوان جوینر،امید،کاری نیست که بتوانیم آن را به انجام برسانیم.))

به مرور زمان دریافتم که دو راه در مقابل دارم. یکی آن که امیدوار باشم که اتفاقات خوبی برایم رخ بدهند، ودیگری آن که برنامه ریزی کنم، همه چیز را بسنجم ، و به نتیجه برسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۸۸ ، ۱۲:۱۹
محمدرضا امین


مادر به بچه ۲.۵  سالش :(پسرم / دخترم) میدونی دروغ چقدر بده !!!

دروغگو دشمن خداست قول بده هیچوقت دروغ نگی.

باشه قول میدم.

 

چند  سال بعد :

مادر به بچه :چرا اینقدر ساده ای بچه های  مردم و ببین چقدر زرنگن  از اونا یاد بگیر!

نباید راستشو می گفتی !

بچه : آخه دروغ بده ! خود شما  گفتی راستشو بگم !

پ ن : به قول شازده کوچولو آدم بزرگا موجودات عجیبی هستن !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۸۸ ، ۱۲:۰۹
محمدرضا امین

QuantcastFunny-Wedding-Photo-Pro-Tip:Don'tPutNutsInOutdoorWeddingCake
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۸۸ ، ۱۲:۰۰
محمدرضا امین






کاش می شد یه گاز به اون لپ هاش گرفت !!!!!!!!!:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۸۸ ، ۱۱:۴۳
محمدرضا امین