زنده اندیشان

۱۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۸۷ ثبت شده است

یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

جایگاهی کوچک و گاو

 

 

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های استاد تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.

در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود اما ظاهری بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت :

این مکان را ببینید.شما حق داشتید.من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم ،در بهشت بسر می بردند،اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد،کافی نمی باشد.

بایستی دلایل را بررسی کرد.پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشویم.

سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند.یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند ،با لباسهای  پاره و کثیف.

استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:

شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید،در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه ،چند لیتر شیر به ما می دهد.یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم.با بخش دیگر اقدام به  تولید پنیر ،کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم.و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد.در میان راه،رو به شاگرد کرد وگفت:

آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

-         اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ...آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد،همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد.

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها ،زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود،تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود  با درختانی شکوفه کرده،ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند.با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند،مایوس و ناامید گردید.لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

جوابی که دریافت کرد،این بود:

-آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

 وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد.صاحب خانه اورا شناخت واز احوالات استاد فیلسوفش پرسید.اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت:

ما دارای یک گاو بودیم،اما وی از صخره پرت شد و مرد.در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم..گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم ،و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم.به این ترتیب یکسال سخت گذشت،اما وقتی خرمن محصولات رسید،من در حال فروش و صدور حبوبات ،پنبه و سبزیجات معطر بودم .هرگز به  این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که :

 

چه خوب شد آن گاو مرد.


ماخذ: http://nothingonlylove.blogfa.com


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۴
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

جایگاهی کوچک و گاو

 

 

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های استاد تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.

در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود اما ظاهری بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت :

این مکان را ببینید.شما حق داشتید.من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم ،در بهشت بسر می بردند،اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد،کافی نمی باشد.

بایستی دلایل را بررسی کرد.پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشویم.

سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند.یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند ،با لباسهای  پاره و کثیف.

استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:

شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید،در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه ،چند لیتر شیر به ما می دهد.یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم.با بخش دیگر اقدام به  تولید پنیر ،کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم.و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد.در میان راه،رو به شاگرد کرد وگفت:

آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

-         اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ...آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد،همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد.

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها ،زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود،تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود  با درختانی شکوفه کرده،ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند.با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند،مایوس و ناامید گردید.لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

جوابی که دریافت کرد،این بود:

-آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

 وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد.صاحب خانه اورا شناخت واز احوالات استاد فیلسوفش پرسید.اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت:

ما دارای یک گاو بودیم،اما وی از صخره پرت شد و مرد.در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم..گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم ،و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم.به این ترتیب یکسال سخت گذشت،اما وقتی خرمن محصولات رسید،من در حال فروش و صدور حبوبات ،پنبه و سبزیجات معطر بودم .هرگز به  این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که :

 

چه خوب شد آن گاو مرد.


ماخذ: http://nothingonlylove.blogfa.com


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۴
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

Paradox of Our Times

مغایرتهای زمان ما

 

Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر

 

we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment

مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم

 

We have more experts, but more problems; more medicine, but less wellness

متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر

 

We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast, get to angry too quickly, stay up too late, get up too tired, read too little, watch TV too often, and pray too seldom

بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم

 

We have multiplied our possessions, but reduced our values. We talk too much, love too little and lie too often

چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم

 

We‘ve learned how to make a living, but not a life; we’ve added years to life, not life to years

زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان

 

We have taller buildings, but shorter tempers; wider freeways, but narrower viewpoints

ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر

 

We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it less

بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم

 

We've been all the way to the moon and back, but have trouble crossing the street to meet the new neighbor

ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم

 

We've conquered outer space, but not inner space. We've split the atom, but not our prejudice

فضای بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضای درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را

  

we write more, but learn less; plan more, but accomplish less

بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام  می رسانیم

 

We've learned to rush, but not to wait; we have higher incomes, but lower morals

عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر

 

We build more computers to hold more information, to produce more copies, but have less communication. We are long on quantity, but short on quality

کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم

 

These are the times of fast foods and slow digestion; tall men and short character; steep profits and shallow relationships

اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی

 

More leisure and less fun; more kinds of food, but less nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses, but broken homes

فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده

 

That’s why I propose, that as of today, you do not keep anything for a special occasion, because every day that you live is a special occasion

بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است

 

Search for knowledge, read more, sit on your front porch and admire the view without paying attention to your needs

در جستجو دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید

 

Spend more time with your family and friends, eat your favorite foods, and visit the places you love

زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید

 

Life is a chain of moment of enjoyment, not only about survival

زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است

 

Use your crystal goblets. Do not save your best perfume, and use it every time you feel you want it

از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید

 

Remove from your vocabulary phrases like “one of these days” and “someday”. Let’s write that letter we thought of writing “one of these days

عباراتی مانند ”یکی از این روزها“ و ”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم ”یکی از این روزها“ بنویسیم همین امروز بنویسیم

 

Let’s tell our families and friends how much we love them. Do not delay anything that adds laughter and joy to your life

بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید

 

Every day, every hour, and every minute is special. And you don’t know if it will be your last

هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد

منبع http://story-teller.blogfa.com :

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۳
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

Paradox of Our Times

مغایرتهای زمان ما

 

Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر

 

we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment

مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم

 

We have more experts, but more problems; more medicine, but less wellness

متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر

 

We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast, get to angry too quickly, stay up too late, get up too tired, read too little, watch TV too often, and pray too seldom

بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم، خیلی کم می خندیم، خیلی تند رانندگی می کنیم، خیلی زود عصبانی می شویم، تا دیروقت بیدار می مانیم، خیلی خسته از خواب برمی خیزیم، خیلی کم مطالعه می کنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه می کنیم و خیلی بندرت دعا می کنیم

 

We have multiplied our possessions, but reduced our values. We talk too much, love too little and lie too often

چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت می کنیم، به اندازه کافی دوست نمی داریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم

 

We‘ve learned how to make a living, but not a life; we’ve added years to life, not life to years

زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان

 

We have taller buildings, but shorter tempers; wider freeways, but narrower viewpoints

ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر

 

We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it less

بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم

 

We've been all the way to the moon and back, but have trouble crossing the street to meet the new neighbor

ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم

 

We've conquered outer space, but not inner space. We've split the atom, but not our prejudice

فضای بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضای درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را

  

we write more, but learn less; plan more, but accomplish less

بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام  می رسانیم

 

We've learned to rush, but not to wait; we have higher incomes, but lower morals

عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر

 

We build more computers to hold more information, to produce more copies, but have less communication. We are long on quantity, but short on quality

کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم

 

These are the times of fast foods and slow digestion; tall men and short character; steep profits and shallow relationships

اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی

 

More leisure and less fun; more kinds of food, but less nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses, but broken homes

فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده

 

That’s why I propose, that as of today, you do not keep anything for a special occasion, because every day that you live is a special occasion

بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است

 

Search for knowledge, read more, sit on your front porch and admire the view without paying attention to your needs

در جستجو دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید

 

Spend more time with your family and friends, eat your favorite foods, and visit the places you love

زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید

 

Life is a chain of moment of enjoyment, not only about survival

زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است

 

Use your crystal goblets. Do not save your best perfume, and use it every time you feel you want it

از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید

 

Remove from your vocabulary phrases like “one of these days” and “someday”. Let’s write that letter we thought of writing “one of these days

عباراتی مانند ”یکی از این روزها“ و ”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم ”یکی از این روزها“ بنویسیم همین امروز بنویسیم

 

Let’s tell our families and friends how much we love them. Do not delay anything that adds laughter and joy to your life

بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید

 

Every day, every hour, and every minute is special. And you don’t know if it will be your last

هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد

منبع http://story-teller.blogfa.com :

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۳
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

جعبه ای پر از عشق


مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را بخاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را برای آراستن یک جعبه بی ارزش هدر داده تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است . مرد تازه متوجه شد که آن روز ، روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد . اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است . مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داده می شد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار تا بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا پدرهروقت دلتنگ شود با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند .

می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت در آن جعبه را باز می کرد و بطور عجیبی آرام می شد . هدیه کار خود را کرده بود .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۲
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

جعبه ای پر از عشق


مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را بخاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را برای آراستن یک جعبه بی ارزش هدر داده تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است . مرد تازه متوجه شد که آن روز ، روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد . اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است . مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داده می شد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار تا بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا پدرهروقت دلتنگ شود با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند .

می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت در آن جعبه را باز می کرد و بطور عجیبی آرام می شد . هدیه کار خود را کرده بود .

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۲
محمدرضا امین

یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

 

عشق و دیوانگی

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند ، آنها از بی کاری و خستگی کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : " بیایید بازی بکنیم مثلاً قایم باشک "همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست بدنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک...دو...سه... همه رفتند تا جایی پنهان شوند!

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد .

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی گشت.

هوس به مرکز زمین رفت .

دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت.

 طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود ، هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم  پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید . نود و پنج ...نود و شش...نود و هفت. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام .

و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین ، یکی  یکی همه را پیدا کرد به جز عشق ، او از یافتن عشق نا امید شده بود .

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد ، تو فقط باید عشق را پیدا کنی  و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشم عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود.

دیوانگی گفت :" من چه کردم من چه کردم ، چگونه می توانم تو را درمان کنم ." عشق پاسخ داد :" تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو "

و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۰
محمدرضا امین

یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

 

عشق و دیوانگی

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند ، آنها از بی کاری و خستگی کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : " بیایید بازی بکنیم مثلاً قایم باشک "همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست بدنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک...دو...سه... همه رفتند تا جایی پنهان شوند!

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد .

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی گشت.

هوس به مرکز زمین رفت .

دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت.

 طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود ، هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم  پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید . نود و پنج ...نود و شش...نود و هفت. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد . دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام .

و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین ، یکی  یکی همه را پیدا کرد به جز عشق ، او از یافتن عشق نا امید شده بود .

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد ، تو فقط باید عشق را پیدا کنی  و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشم عشق فرو رفته بود و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود.

دیوانگی گفت :" من چه کردم من چه کردم ، چگونه می توانم تو را درمان کنم ." عشق پاسخ داد :" تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو "

و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۰
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

یک ساعت ویژه

 

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که

 در انتظار او بود.

سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود

 10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی

 برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به

 اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار

 می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای

گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و

 خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز

 داشته است.

 به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه

ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد

و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی

 گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا

 می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟

 من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۹
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

یک ساعت ویژه

 

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که

 در انتظار او بود.

سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود

 10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی

 برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به

 اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار

 می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای

گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و

 خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز

 داشته است.

 به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه

ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد

و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی

 گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا

 می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟

 من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۹
محمدرضا امین