زنده اندیشان

۱۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۸۷ ثبت شده است

چهارشنبه بیست و دوم آبان 1387


شتر کنجکاو

 

بچه شتر: چند تا سوال برام پیش آمده است. میتونم ازت بپرسم مادر؟

شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟

شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره میکنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟

شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها جلوی دید من را میگیرد.

شتر مادر: پسرم. این مژه‌ های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است...

بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم.....

شتر مادر: بپرس عزیزم..

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی میکنیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۱۸
محمدرضا امین
چهارشنبه بیست و دوم آبان 1387


شتر کنجکاو

 

بچه شتر: چند تا سوال برام پیش آمده است. میتونم ازت بپرسم مادر؟

شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟

شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره میکنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟

شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها جلوی دید من را میگیرد.

شتر مادر: پسرم. این مژه‌ های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است...

بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم.....

شتر مادر: بپرس عزیزم..

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی میکنیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۱۸
محمدرضا امین
سه شنبه سی ام مهر 1387

رمز و راز واژه های زشت و زیبا در زندگی !
 
  گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط " است
 حواست را جمع کن
 
دست و پا گیر ترین کلمه "محدودیت" است
 اجازه نده مانع پیشرفتت شود
 
سخت ترین کلمه "غیر ممکن" است
 اصلا وجود ندارد
 
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است
 مواظب پل های پشت سرت باش
 
تاریک ترین کلمه "نادانی" است
 آن را با نور علم روشن کن
 
کشنده ترین کلمه "اضطراب" است
 آن را نادیده بگیر
 
صبور ترین کلمه "انتظار" است
 همیشه منتظرش بمان
 
 با ارزش ترین کلمه "بخشش" است
 سعی خود را بکن
 
قشنگ ترین کلمه "خوشرویی" است
 راز زیبایی در آن نهفته
 
سازنده ترین کلمه "گذشت" است
 آن را تمرین کن
 
پرمعنی ترین کلمه "ما" است
 آن را به کار ببر
 
 عمیق ترین کلمه "عشق" است
 به آن ارج بده
 
 بی رحم ترین کلمه "تنفر" است
 با آن بازی نکن
 
خودخواهانه ترین کلمه "من" است
 از آن حذر کن
 
نا پایدارترین کلمه "خشم" است
 آن را در خود فرو بر
 
بازدارنده ترین کلمه "ترس" است
 با آن مقابله کن
 
 با نشاط ترین کلمه "کار" است
 به آن بپرداز
 
پوچ ترین کلمه"طمع " است
 آن را در خود بکش
 
سازنده ترین کلمه "صبر" است
 برای داشتنش دعا کن
 
روشن ترین کلمه "امید" است
 همیشه به آینده امیدوار باش
 
  گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
منبع:  persian-star.org
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۸
محمدرضا امین
سه شنبه سی ام مهر 1387

رمز و راز واژه های زشت و زیبا در زندگی !
 
  گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط " است
 حواست را جمع کن
 
دست و پا گیر ترین کلمه "محدودیت" است
 اجازه نده مانع پیشرفتت شود
 
سخت ترین کلمه "غیر ممکن" است
 اصلا وجود ندارد
 
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است
 مواظب پل های پشت سرت باش
 
تاریک ترین کلمه "نادانی" است
 آن را با نور علم روشن کن
 
کشنده ترین کلمه "اضطراب" است
 آن را نادیده بگیر
 
صبور ترین کلمه "انتظار" است
 همیشه منتظرش بمان
 
 با ارزش ترین کلمه "بخشش" است
 سعی خود را بکن
 
قشنگ ترین کلمه "خوشرویی" است
 راز زیبایی در آن نهفته
 
سازنده ترین کلمه "گذشت" است
 آن را تمرین کن
 
پرمعنی ترین کلمه "ما" است
 آن را به کار ببر
 
 عمیق ترین کلمه "عشق" است
 به آن ارج بده
 
 بی رحم ترین کلمه "تنفر" است
 با آن بازی نکن
 
خودخواهانه ترین کلمه "من" است
 از آن حذر کن
 
نا پایدارترین کلمه "خشم" است
 آن را در خود فرو بر
 
بازدارنده ترین کلمه "ترس" است
 با آن مقابله کن
 
 با نشاط ترین کلمه "کار" است
 به آن بپرداز
 
پوچ ترین کلمه"طمع " است
 آن را در خود بکش
 
سازنده ترین کلمه "صبر" است
 برای داشتنش دعا کن
 
روشن ترین کلمه "امید" است
 همیشه به آینده امیدوار باش
 
  گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
منبع:  persian-star.org
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۸
محمدرضا امین
سه شنبه سی ام مهر 1387
...
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 
 

آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسایی آب را به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می کردیم. اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.

وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و برادر شوهرهایم بودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.

هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.

حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سیراب کند، زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.

بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد !


این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید، کاری نیک انجام دهید؟
این شیوه ی خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهد شما با او حرف بزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید، طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید؟
این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده که به کسی فکر کنید که مدّت هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدّتی کوتاه او را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟
این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون این که آن را درخواست کرده باشید دریافت کرده اید در حالی که توانایی پرداخت هزینه آن را نداشته اید؟
این شیوه ی خداوند است! او از خواسته قلبی ما خبر دارد. آیا فکر می کنید این متن را تصادفی خوانده اید؟ نه این طور نیست. و اکنون این خداوند است که در قلبتان حضور دارد!

به خداوند نگویید که چقدر توفان مشکلات شما بزرگ و سهمگین است... به توفان بگویید که خدای شما چقدر بزرگ و توانا است.
 

منبع : مجله موفقیّت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۷
محمدرضا امین
سه شنبه سی ام مهر 1387
...
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 
 

آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسایی آب را به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می کردیم. اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.

وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و برادر شوهرهایم بودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.

هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.

حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سیراب کند، زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.

بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد !


این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید، کاری نیک انجام دهید؟
این شیوه ی خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهد شما با او حرف بزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید، طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید؟
این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده که به کسی فکر کنید که مدّت هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدّتی کوتاه او را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟
این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون این که آن را درخواست کرده باشید دریافت کرده اید در حالی که توانایی پرداخت هزینه آن را نداشته اید؟
این شیوه ی خداوند است! او از خواسته قلبی ما خبر دارد. آیا فکر می کنید این متن را تصادفی خوانده اید؟ نه این طور نیست. و اکنون این خداوند است که در قلبتان حضور دارد!

به خداوند نگویید که چقدر توفان مشکلات شما بزرگ و سهمگین است... به توفان بگویید که خدای شما چقدر بزرگ و توانا است.
 

منبع : مجله موفقیّت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۷
محمدرضا امین
دوشنبه بیست و نهم مهر 1387

گنجشک و خدا

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ایم که دردهایش را در خود نگه می دارد.

 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

 

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی . این توقان بی موقع چه بود؟چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سربه زیر انداختند.

 

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو از کمین مار پرگشودی.

 

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

 

خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم ازتو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.

 

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی دردرونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

        ماخذ:                      
http://movafaghiat-on-line.blogfa.com/cat-2.aspx

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۶
محمدرضا امین
دوشنبه بیست و نهم مهر 1387

گنجشک و خدا

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ایم که دردهایش را در خود نگه می دارد.

 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

 

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی . این توقان بی موقع چه بود؟چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سربه زیر انداختند.

 

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو از کمین مار پرگشودی.

 

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

 

خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم ازتو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.

 

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی دردرونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

        ماخذ:                      
http://movafaghiat-on-line.blogfa.com/cat-2.aspx

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۶
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

پس از مرگ


امپراتور دستور داد گودو ، استاد ذهن را به حضورش بیاورند.

گفت : گودو ، شنیده ام تو همه چیز را می فهمی . میخواهم  

بدانم بعد از مرگ ،چه به سر پرهیزگاران و گناه کاران  می آید.

گودو پاسخ داد: از کجا بدانم ؟

امپراتور گفت :مگر تو استادی دانا نیستی ؟

گودو پاسخ داد : چرا هستم . اما هنوز که نمرده ام!!

 .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۵
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

پس از مرگ


امپراتور دستور داد گودو ، استاد ذهن را به حضورش بیاورند.

گفت : گودو ، شنیده ام تو همه چیز را می فهمی . میخواهم  

بدانم بعد از مرگ ،چه به سر پرهیزگاران و گناه کاران  می آید.

گودو پاسخ داد: از کجا بدانم ؟

امپراتور گفت :مگر تو استادی دانا نیستی ؟

گودو پاسخ داد : چرا هستم . اما هنوز که نمرده ام!!

 .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۲۰:۰۵
محمدرضا امین