زنده اندیشان

یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

 

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.

مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."

پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".


پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۶
محمدرضا امین
یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387

 

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.

مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."

پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".


پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۶
محمدرضا امین
شنبه بیست و هفتم مهر 1387
...
نیکی ما به دیگران ازائی ندارد
   

در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد"پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضاء. دکتر هوارد کلی !


معمولا ما در زندگی خود بد جوری شیوه ی داد و ستد را پیشه خود کرده ایم و تا چیزی از کسی نگیریم و یا کاری برایمان انجام ندهند در ازائش حاضر به ارائه ی خدمتی نیستیم! البته مطمئنا این تقصیر از جانب هیچکدام از ماها هم نیست! ولی بطور کلی این خصلت خوبی نیست ضمن اینکه با آموزه های دینی ما هم سازگاری ندارد و با فرهنگ و ادب ایــرانی هم در تضاد است. ما حتی به نصیحت استاد سخت سعدی در این مورد توجه نمی کنیم که می فرماید :
 

 

  تو نیکی می کن و در دجله انداز

که ایــزد در بیــابــانــت دهـد بـاز!


یا بقول حافظ که می گوید :

تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروری داند


و حاصل کلام :

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند ...
 

منبع: www.persian-star.org


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۴
محمدرضا امین
شنبه بیست و هفتم مهر 1387
...
نیکی ما به دیگران ازائی ندارد
   

در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد!

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : "چقدر باید به شما بپردازم؟ " دختر پاسخ داد: "چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد"پسرک گفت: "پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم"
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


سالهای سال از این ماجرا گذشت تا اینکه آن دختر جوان که حالا برای خودش خانمی شده بود به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر دیگری فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین بهتری نسبت به درمان او اقدام کنند.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


از آن روز به بعد آن زن بیمار را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی و تیم بزشکی بیمارستانش گردید.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


آخرین روز بستری شدن زن جوان در بیمارستان بود. به درخواست دکتر صورتحساب پرداخت هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. آن پزشک گوشه صورتحساب چند کلمه ای نوشت و آنرا درون پاکتی گذاشت و برای آن زن جوان ارسال نمود.
 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


زن جوان از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا زیر لب خواند : "بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضاء. دکتر هوارد کلی !


معمولا ما در زندگی خود بد جوری شیوه ی داد و ستد را پیشه خود کرده ایم و تا چیزی از کسی نگیریم و یا کاری برایمان انجام ندهند در ازائش حاضر به ارائه ی خدمتی نیستیم! البته مطمئنا این تقصیر از جانب هیچکدام از ماها هم نیست! ولی بطور کلی این خصلت خوبی نیست ضمن اینکه با آموزه های دینی ما هم سازگاری ندارد و با فرهنگ و ادب ایــرانی هم در تضاد است. ما حتی به نصیحت استاد سخت سعدی در این مورد توجه نمی کنیم که می فرماید :
 

 

  تو نیکی می کن و در دجله انداز

که ایــزد در بیــابــانــت دهـد بـاز!


یا بقول حافظ که می گوید :

تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن

که خواجه خود روش بنده پروری داند


و حاصل کلام :

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند ...
 

منبع: www.persian-star.org


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۴
محمدرضا امین
شنبه بیست و هفتم مهر 1387

انسان بودن



یکی از جانبازان جنگ تحمیلی که پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یکی از بیمارستانهای شهر رم به مداوا مشغول بود. از قضا متوجه میشود که خانم پرستاری که از او مراقبت می کند نام خانوادگی اش "مالدینی" است ابتدا تصور میکند که تشابه اسمی باشد اما در نهایت از او سوال میکند که آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد ؟

.... و خانم پرستار در پاسخ می گوید که پائولو مالدینی برادر وی می باشد ، دوست جانباز نیز در حالی که بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می دهد که برایش تهیه کند صبح روز بعد دوست جانباز هنگامی که از خواب بیدار می شود کنار تخت خود مالدینی را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است...

 

مالدینی از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مرکز کشور ایتالیا که فاصله ای حدودا ششصد کیلومتری دارد آمده تا از این جانباز جنگی که خواستار داشتن عکس یادگاری اوست عیادت کند.


منبع:  http://groups.yahoo.com/group/Iranroshan

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۱
محمدرضا امین
شنبه بیست و هفتم مهر 1387

انسان بودن



یکی از جانبازان جنگ تحمیلی که پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام شده بود و در یکی از بیمارستانهای شهر رم به مداوا مشغول بود. از قضا متوجه میشود که خانم پرستاری که از او مراقبت می کند نام خانوادگی اش "مالدینی" است ابتدا تصور میکند که تشابه اسمی باشد اما در نهایت از او سوال میکند که آیا با پائولو مالدینی ستاره شهیر تیم میلان ایتالیا نسبتی دارد ؟

.... و خانم پرستار در پاسخ می گوید که پائولو مالدینی برادر وی می باشد ، دوست جانباز نیز در حالی که بسیار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی از پائولو مالدینی برایش به یادگار بیاورد و خانم پرستار قول می دهد که برایش تهیه کند صبح روز بعد دوست جانباز هنگامی که از خواب بیدار می شود کنار تخت خود مالدینی را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدنش نشسته است...

 

مالدینی از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا به شهر رم واقع در مرکز کشور ایتالیا که فاصله ای حدودا ششصد کیلومتری دارد آمده تا از این جانباز جنگی که خواستار داشتن عکس یادگاری اوست عیادت کند.


منبع:  http://groups.yahoo.com/group/Iranroshan

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۵۱
محمدرضا امین
دوشنبه بیست و پنجم شهریور 1387

  اخطار! اخطار! استرس ممنوع

با سلام

چند هفته قیل گرفتاری فکری شدیدی برایم پیش آمد (از نوع بدش) که باعث شد بشدت زمین بخورم ولی خوشبختانه بدلیل کم شدن وزنم فقط باعث شد از زانو تا مچ پایم کامل سیاه شود ولی نشکند و مدتی طول کشید تا هم وضع پام کمی روبراه شد و هم دوباره بتونم به اعصابم مسلط بشم اما رفیق قدیمی فعلا دو باره یارم شده (عصام) ولی اشکالی نداره چون دوباره بازنشتش میکنم  .

نمیدونستم بعد از این همه مدت غیبت از چی بنویسم ولی به ذهنم رسید از بلایی که سر خودم اومد و درسی که گرفتم برای همدردام بگم .

خلاصه کلام اینکه اگر با هر روشی بتونیم دو قدم در جهت سلامت پیشرفت کنیم هر استرس عصبی ما را ده قدم عقب میبره پس باید چهار چشمی مراقب استرسها و فشارهای عصبی باشیم و به هر قیمت خودمون را از این استرسها دور کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۴۹
محمدرضا امین
دوشنبه بیست و پنجم شهریور 1387

  اخطار! اخطار! استرس ممنوع

با سلام

چند هفته قیل گرفتاری فکری شدیدی برایم پیش آمد (از نوع بدش) که باعث شد بشدت زمین بخورم ولی خوشبختانه بدلیل کم شدن وزنم فقط باعث شد از زانو تا مچ پایم کامل سیاه شود ولی نشکند و مدتی طول کشید تا هم وضع پام کمی روبراه شد و هم دوباره بتونم به اعصابم مسلط بشم اما رفیق قدیمی فعلا دو باره یارم شده (عصام) ولی اشکالی نداره چون دوباره بازنشتش میکنم  .

نمیدونستم بعد از این همه مدت غیبت از چی بنویسم ولی به ذهنم رسید از بلایی که سر خودم اومد و درسی که گرفتم برای همدردام بگم .

خلاصه کلام اینکه اگر با هر روشی بتونیم دو قدم در جهت سلامت پیشرفت کنیم هر استرس عصبی ما را ده قدم عقب میبره پس باید چهار چشمی مراقب استرسها و فشارهای عصبی باشیم و به هر قیمت خودمون را از این استرسها دور کنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۴۹
محمدرضا امین
شنبه بیست و دوم تیر 1387

یک مطلب جالب

ahmadak_110@yahoo.com         :نویسنده

آتش با بنزین خاموش شد

سلام
تا حالا به این فکر کرده بودین که چطوری میشه با بنزین آتیش و خاموش کرد؟
شاید سوالم یه کم خنده دار باشه. یا شاید مث کارتونا یه علامت سوال بالا سرتون از تعجب به وجود اومده باشه.
اما من با تمام وجودم این رو احساس کردم. چطوری؟ ماجرا از این قرار بود.
سر ظهر بود و آتیش از آسمون میبارید. تو دل کویرای کرمان. حرارت بالای ۵۰ درجه. توی یه پمپ بنزین تو صف بنزین بودم. متوجه یه آقایی شدم که دم همه ماشینا میرفت و با التماس یه چیزی میخواست.

پمپ بنزین

اول فکر کردم گداست. یه کم که به ریخت و لباسش دقت کردم دیدم که نه بابا به سرو وضعش نمیاد گدا باشه. بالاخره قرعه به نام ما افتاد و اومد دم ماشین و اشاره کرد که شیشه رو پایین بدم.
منم برا اینکه خنکای کولر حیف نشه یه اپسیلون شیشه رو دادم پایین که فقط بتونم صداشو بشنوم و بالعکس.
یارو با لهجه شیرین کرمونی گفت: آقا کارت بنزین و جا گزاشتم خونه. وسط راه بنزین تموم کردم، یه کم بنزین به ما میدین تا خونه برسیم. زن و بچم سه چهار ساعته تو آفتاب وسط جاده موندن.

احمدک

تا اینو گفت ته دلم لرزید. فوری گفتم: دبه داری؟ گفت: آره. گفتم بشین تا نوبتم بشه. خلاصه نوبت به ما رسید. و دوتا دبه براش پر کردم.
طرف داش بال در میوورد. دست کرد جیبش یه دسته ۵۰۰۰ تومنی در اورد. گفت: آقا هرچی امر بفرمایید درخدمتم. گفتم: حالا بشین تا ماشینت برسونم بعد حساب میکنیم.
چند کیلومتر عقب تر توی سراب ته جاده ماشینش پیدا شد. یا رو گفت: داداش الان چهار ساعت التماس هرکیو تو هر لباسی کردم، جواب رد شنیدم. اصلا انگار یه مسلمون پیدا نمیشه. زن و دوتا بچه کوچیک و مادر پیرم توی این گرما چهار ساعت زیر آفتابن.
وقتی رسیدیم دم ماشین و بنزین و ریختیم تو باک. مادر آقاهه شروع کرد با لهجه محلی ما رو دعا کردن. خانومشم اشک میریخت و بچه ها رو آروم میکرد و زیر لب اونایی که رحم و مروت ندارن و نفرین میکرد.
اینجا بود که فهمیدم که با بنزین هم میشه آتیشو خاموش کرد. اونم آتیشی به داغی و حرارت آتیش جهنم.

آتش

نقل از روزنامه اینترنتی روزانه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۴۸
محمدرضا امین
شنبه بیست و دوم تیر 1387

یک مطلب جالب

ahmadak_110@yahoo.com         :نویسنده

آتش با بنزین خاموش شد

سلام
تا حالا به این فکر کرده بودین که چطوری میشه با بنزین آتیش و خاموش کرد؟
شاید سوالم یه کم خنده دار باشه. یا شاید مث کارتونا یه علامت سوال بالا سرتون از تعجب به وجود اومده باشه.
اما من با تمام وجودم این رو احساس کردم. چطوری؟ ماجرا از این قرار بود.
سر ظهر بود و آتیش از آسمون میبارید. تو دل کویرای کرمان. حرارت بالای ۵۰ درجه. توی یه پمپ بنزین تو صف بنزین بودم. متوجه یه آقایی شدم که دم همه ماشینا میرفت و با التماس یه چیزی میخواست.

پمپ بنزین

اول فکر کردم گداست. یه کم که به ریخت و لباسش دقت کردم دیدم که نه بابا به سرو وضعش نمیاد گدا باشه. بالاخره قرعه به نام ما افتاد و اومد دم ماشین و اشاره کرد که شیشه رو پایین بدم.
منم برا اینکه خنکای کولر حیف نشه یه اپسیلون شیشه رو دادم پایین که فقط بتونم صداشو بشنوم و بالعکس.
یارو با لهجه شیرین کرمونی گفت: آقا کارت بنزین و جا گزاشتم خونه. وسط راه بنزین تموم کردم، یه کم بنزین به ما میدین تا خونه برسیم. زن و بچم سه چهار ساعته تو آفتاب وسط جاده موندن.

احمدک

تا اینو گفت ته دلم لرزید. فوری گفتم: دبه داری؟ گفت: آره. گفتم بشین تا نوبتم بشه. خلاصه نوبت به ما رسید. و دوتا دبه براش پر کردم.
طرف داش بال در میوورد. دست کرد جیبش یه دسته ۵۰۰۰ تومنی در اورد. گفت: آقا هرچی امر بفرمایید درخدمتم. گفتم: حالا بشین تا ماشینت برسونم بعد حساب میکنیم.
چند کیلومتر عقب تر توی سراب ته جاده ماشینش پیدا شد. یا رو گفت: داداش الان چهار ساعت التماس هرکیو تو هر لباسی کردم، جواب رد شنیدم. اصلا انگار یه مسلمون پیدا نمیشه. زن و دوتا بچه کوچیک و مادر پیرم توی این گرما چهار ساعت زیر آفتابن.
وقتی رسیدیم دم ماشین و بنزین و ریختیم تو باک. مادر آقاهه شروع کرد با لهجه محلی ما رو دعا کردن. خانومشم اشک میریخت و بچه ها رو آروم میکرد و زیر لب اونایی که رحم و مروت ندارن و نفرین میکرد.
اینجا بود که فهمیدم که با بنزین هم میشه آتیشو خاموش کرد. اونم آتیشی به داغی و حرارت آتیش جهنم.

آتش

نقل از روزنامه اینترنتی روزانه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۷ ، ۱۹:۴۸
محمدرضا امین