غمگین بودم که کفشی برای پوشیدن ندارم
به خیابان رفتم و مردی را دیدم که یک پا نداشت
غمگین بودم که کفشی برای پوشیدن ندارم
به خیابان رفتم و مردی را دیدم که یک پا نداشت
غمگین بودم که کفشی برای پوشیدن ندارم
به خیابان رفتم و مردی را دیدم که یک پا نداشت
کوسه ای را در مخزن زندگیتان بیاندازید تا رفته رفته پیشرفت را نظاره گر باشید !
ژاپنیها عاشق ماهى تازه هستند. اما آبهاى اطراف ژاپن سالهاست که ماهى تازه ندارد. بنابر این براى غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایقهاى ماهیگیرى، بزرگتر شدند و مسافت هاى دورترى را پیمودند. ماهى گیران هر چه مسافت طولانی ترى را طى مى کردند به همان میزان آوردن ماهى تازه بیشتر زمان را به خود اختصاص می داد .
اگر بازگشت بیش از چند روز طول مى کشید ماهیها دیگر تازه نبودند و ژاپنیها مزه این ماهى را دوست نداشتند .
بـراى حـل ایـن مـساله، شـرکتـهاى مـاهـیگـیرى فـریزرهایى در قایقهایشان تعبیه کردند. آنها ماهیها را مى گرفتند و آنها را روى دریا منجمد مى کردند.
فریزرها این امکان را براى قایقها و ماهیگیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی ترى را روى آب بمانند .
اما ژاپنیها مزه ماهى تازه و منجمد را متوجه مى شدند و مزه ماهى یخ زده را دوست نداشتند.
بـنابرایـن شرکتهاى ماهیگیرى مخزن هایى را در قایقها کار گذاشتند و ماهیها را در مخازن آب نگهدارى مى کردند .
ماهیها پس از کمى تقلا آرام مى شدند و حرکت نمى کردند. آنها خسته و بى رمق، اما زنده بودند .
متاسفانه ژاپنیها هنوز هم مى توانستند تفاوت مزه را تشخیص دهند .
زیرا ماهیها روزها حرکت نکرده و مزه ماهى تازه را از دست داده بودند .
باز هم ژاپنیها مزه ماهى تازه را نسبت به ماهى بى حال و تنبل ترجیح مى دادند .
پس شرکتهاى ماهیگیرى به گونه اى باید این مساله را حل مى کردند .
آنها چطور مى توانستند ماهى تازه بگیرند ؟
اگر شما مشاور صنایع ماهى گیرى بودید چه پیشنهادى مى دادید ؟
چطور ژاپنیها ماهیها را تازه نگه مى دارند؟
بـراى نـگه داشـتن مـاهـى تازه شرکتهاى ماهیگیرى ژاپن هنوز هم از مخازن نگهدارى ماهى در قایقها استفاده مى کنند اما حالا آنها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن مى اندازند .
کوسه چند تایى از ماهى ها را مى خورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتى بسیار سرزنده به مقصد مى رسند. زیرا ماهیها برای مقابله با خطر که همان شکار نشدن توسط کوسه بود تلاش کرده اند .
توصیه :
۱- به جاى دورى جستن از مشکلات به میان آنها شیرجه بزنید .
۲- از بازى با زندگی هر چند ناخوشایند (البته در بعضی مواقع) لذت ببرید .
۳- اگر مشکلات و تلاشهایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید، ضعف شما را خسته مى کند. به جاى آن مشکل را تشخیص دهید .
۴- عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشترى دریافت کنید .
اگر به اهدافتان دست یافتید اهداف بزرگترى را براى خود تعیین کنید .
۵- زمانى که نیازهاى خود و خانواده تان را بر طرف کردید براى حل اهداف گروه، جامعه و حتى نوع بشر اقدام کنید .
۶- پس از کسب موفقیت آرام نگیرید. شما مهارتهایى دارید که مى توانید با آن تغییرات و تفاوتهایى را در دنیا ایجاد کنید .
در مخزن زندگیتان کوسه اى بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر مى توانید دورتر بروید .
این مساله را رون هوبارد در اوایل سالهاى ١٩٥٠ دریافت .
((بشر تنها در مواجهه با محیط چالش انگیز است که به صورت غریبى پیشرفت مى کند.))
کوسه ای را در مخزن زندگیتان بیاندازید تا رفته رفته پیشرفت را نظاره گر باشید !
ژاپنیها
عاشق ماهى تازه هستند. اما آبهاى اطراف ژاپن سالهاست که ماهى تازه ندارد.
بنابر این براى غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایقهاى ماهیگیرى، بزرگتر شدند و
مسافت هاى دورترى را پیمودند. ماهى گیران هر چه مسافت طولانی ترى را طى مى
کردند به همان میزان آوردن ماهى تازه بیشتر زمان را به خود اختصاص می داد
.
اگر بازگشت بیش از چند روز طول مى کشید ماهیها دیگر تازه نبودند و ژاپنیها مزه این ماهى را دوست نداشتند .
بـراى
حـل ایـن مـساله، شـرکتـهاى مـاهـیگـیرى فـریزرهایى در قایقهایشان تعبیه
کردند. آنها ماهیها را مى گرفتند و آنها را روى دریا منجمد مى کردند.
فریزرها این امکان را براى قایقها و ماهیگیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی ترى را روى آب بمانند .
اما ژاپنیها مزه ماهى تازه و منجمد را متوجه مى شدند و مزه ماهى یخ زده را دوست نداشتند.
بـنابرایـن شرکتهاى ماهیگیرى مخزن هایى را در قایقها کار گذاشتند و ماهیها را در مخازن آب نگهدارى مى کردند .
ماهیها پس از کمى تقلا آرام مى شدند و حرکت نمى کردند. آنها خسته و بى رمق، اما زنده بودند .
متاسفانه ژاپنیها هنوز هم مى توانستند تفاوت مزه را تشخیص دهند .
زیرا ماهیها روزها حرکت نکرده و مزه ماهى تازه را از دست داده بودند .
باز هم ژاپنیها مزه ماهى تازه را نسبت به ماهى بى حال و تنبل ترجیح مى دادند .
پس شرکتهاى ماهیگیرى به گونه اى باید این مساله را حل مى کردند .
آنها چطور مى توانستند ماهى تازه بگیرند ؟
اگر شما مشاور صنایع ماهى گیرى بودید چه پیشنهادى مى دادید ؟
چطور ژاپنیها ماهیها را تازه نگه مى دارند؟
بـراى
نـگه داشـتن مـاهـى تازه شرکتهاى ماهیگیرى ژاپن هنوز هم از مخازن نگهدارى
ماهى در قایقها استفاده مى کنند اما حالا آنها یک کوسه کوچک به داخل هر
مخزن مى اندازند .
کوسه چند تایى از ماهى ها را مى خورد اما بیشتر
ماهیها با وضعیتى بسیار سرزنده به مقصد مى رسند. زیرا ماهیها برای مقابله
با خطر که همان شکار نشدن توسط کوسه بود تلاش کرده اند .
توصیه :
۱- به جاى دورى جستن از مشکلات به میان آنها شیرجه بزنید .
۲- از بازى با زندگی هر چند ناخوشایند (البته در بعضی مواقع) لذت ببرید .
۳- اگر مشکلات و تلاشهایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید، ضعف شما را خسته مى کند. به جاى آن مشکل را تشخیص دهید .
۴- عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشترى دریافت کنید .
اگر به اهدافتان دست یافتید اهداف بزرگترى را براى خود تعیین کنید .
۵- زمانى که نیازهاى خود و خانواده تان را بر طرف کردید براى حل اهداف گروه، جامعه و حتى نوع بشر اقدام کنید .
۶- پس از کسب موفقیت آرام نگیرید. شما مهارتهایى دارید که مى توانید با آن تغییرات و تفاوتهایى را در دنیا ایجاد کنید .
در مخزن زندگیتان کوسه اى بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر مى توانید دورتر بروید .
این مساله را رون هوبارد در اوایل سالهاى ١٩٥٠ دریافت .
((بشر تنها در مواجهه با محیط چالش انگیز است که به صورت غریبى پیشرفت مى کند.))
راه بهشت ...
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" اثر "پائولو کوئیلو"
راه بهشت ...
مردی با اسب و سگش در
جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد
و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان
با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید
خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی
بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام
مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن
چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد
و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد
خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از
نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا
رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که
به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه
درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده
بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" اثر "پائولو کوئیلو"
گروه 99 را می شناسید ؟!
پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مىکرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمىدانست. روزى پادشاه در کاخ خود قدم مىزد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مىکرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مىدرخشید. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مىکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم. ما خانهاى حصیرى تهیه کردهایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»نخست وزیر جواب داد: «اگر مىخواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»پادشاه بر اساس حرفهاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکههاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکههاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاقها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت. آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکردهاند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمىخواند، او فقط تا حد توان کار مىکرد! پادشاه نمىدانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند.آنان زیاد دارند اما راضى نیستند.تا آخرین حد توان کار مىکنند تا بیشتر به دست آورند.آنان مىخواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند!این علت اصلى نگرانىها و آلام آنان مىباشد.آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مىدهند.
آیا شما هم عضو گروه 99 هستید ؟!
گروه 99 را می شناسید ؟!
پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مىکرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمىدانست. روزى پادشاه در کاخ خود قدم مىزد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مىکرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مىدرخشید. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مىکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم. ما خانهاى حصیرى تهیه کردهایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم ... »پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»نخست وزیر جواب داد: «اگر مىخواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»پادشاه بر اساس حرفهاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکههاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکههاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاقها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت. آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکردهاند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمىخواند، او فقط تا حد توان کار مىکرد! پادشاه نمىدانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند.آنان زیاد دارند اما راضى نیستند.تا آخرین حد توان کار مىکنند تا بیشتر به دست آورند.آنان مىخواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند!این علت اصلى نگرانىها و آلام آنان مىباشد.آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مىدهند.
آیا شما هم عضو گروه 99 هستید ؟!
پیک صلح |
اسم من متی جوزف تادیوس استپانک است (البته اسم اصلی ام متیو است ،اما دوست دارم متی صدایم کنن). یازده سالم است .از سه سالگی نوشتن را شروع کردم و حالا مجموعه ای بزرگ شامل هزاران شعر ،بیش از دوازده مقاله ،داستان کوتاه و نقاشی دارم .من در پاییز 2000 یک جلد از گزیده نوشته هایم را به کتابخانه کنگره اهدا کردم .برای نوشته هایم جایزه های زیادی گرفته ام ،مثل جایزه بین المللی کتاب ملیندا ای لارنس در سال 1999 برای ” الهام بخش ترین اثر .“ من به یک نوع نادر از بیماری نارسای عضلانی به نام ” میوپاتی میتوکندریایی “ مبتلا هستم.همچنین بیماری دیگری به نام ”دیسل آتونومیا“ دارم .یعنی سیستم های خودکار بدنم مثل تنفس ،تپش قلب، درجه حرارت بدن ،دم و بازدم ،هضم غذا و چیزهایی مثل اینها،درست و به موقع کار خود را انجام نمی دهند.بنابراین مجبورم از مخزن اکسیژن استفاده کنم و وقتی که خسته یا خوابیده ام از یک دستگاه هوارسان استفاده می کنم . همچنین برای حفظ توان و انرژی ام یک صندلی چرخ دار برقی دارم و با آن حرکت می کنم و وسایل پزشکی مورد نیازم را جابه جا می کنم .دو برادر و یک خواهر داشتم که هر سه در کودکی بر اثر همین بیماری از بین رفتند. مادرم هم به نوع بزرگسال این بیماری مبتلاست و همیشه از صندلی چرخدار برقی استفاده می کند. من عاشق نوشتن ،خواندن و سخنرانی در کنفرانس ها و سمینارها هستم .امسال به عنوان ” سفیر پاک نیت سازمان نارسایی عضلانی ایالت مریلند آمریکا “ انتخاب شدم . من باید در بسیاری از گردهمایی ها ی جمع آوری اعانه شرکت کنم.این کار برای پیدا کردن راه درمان برای بیماری های عضلانی موثر است و به بچه ها و خانواده های مبتلا به این بیماری در شادمانه زیستن کمک می کند. من از لگو سازی ،کشیدن نقاشی،کارتون ،پوکمون و مطالعه درباره انسان های معروف و انجام ورزش های رزمی لذت می برم و مقام اول کمربند سیاه را در یک ورزش رزمی کره ای کسب کرده ام . وقتی بزرگ شدم دوست دارم که یک مصلح اجتماعی و پیک صلح باشم .دلم می خواهد به عنوان منادی صلح خدمت کنم و شهرها ،مقاله ها و فلسفه ها و تفکراتم را در اختیار دیگران بگذارم،شاید از این طریق آنها نیز به همکاری با همنوعانشان تشویق شوند.می خواهممردم بدانند که در هر زندگی توفان ها و مصائبی وجود دارد و همه باید به یاد داشته باشیم که بعد از هر توفان باید به راههمان ادامه دهیم و به شکرانه نعمت زندگی جشن بگیریم . باید همیشه به نغمه ای که در قلبمان است گوش فرا دهیم و آن نغمه را با دیگران قسمت کنیم .
شعرهایی از متی استپانک نام شعر : رویارویی با آینده هر سفر،با قدمی کوچک آغاز می شود و هر روز تلاشی است برای برداشتن قدمی دیگر در مسیر درست، فقط آوای قلبت را دنبال کن **** نام شعر : بزرگ شدن ما بزرگ می شیم. رنگ پوستمون فرق می کنه. به زبونای مختلفی حرف می زنیم. سن وسال و قد و قواره مون فرق می کنه . کشورای ما فرق می کنه ..... هر کدوممون یه قلب داریم با هم بزرگ می شیم ، پس باید مث یه خانوار کنار هم زندگی کنیم . ماخذ: |
پیک صلح |
اسم من متی جوزف تادیوس استپانک است (البته اسم اصلی ام متیو است ،اما دوست دارم متی صدایم کنن). یازده سالم است .از سه سالگی نوشتن را شروع کردم و حالا مجموعه ای بزرگ شامل هزاران شعر ،بیش از دوازده مقاله ،داستان کوتاه و نقاشی دارم .من در پاییز 2000 یک جلد از گزیده نوشته هایم را به کتابخانه کنگره اهدا کردم .برای نوشته هایم جایزه های زیادی گرفته ام ،مثل جایزه بین المللی کتاب ملیندا ای لارنس در سال 1999 برای ” الهام بخش ترین اثر .“ من به یک نوع نادر از بیماری نارسای عضلانی به نام ” میوپاتی میتوکندریایی “ مبتلا هستم.همچنین بیماری دیگری به نام ”دیسل آتونومیا“ دارم .یعنی سیستم های خودکار بدنم مثل تنفس ،تپش قلب، درجه حرارت بدن ،دم و بازدم ،هضم غذا و چیزهایی مثل اینها،درست و به موقع کار خود را انجام نمی دهند.بنابراین مجبورم از مخزن اکسیژن استفاده کنم و وقتی که خسته یا خوابیده ام از یک دستگاه هوارسان استفاده می کنم . همچنین برای حفظ توان و انرژی ام یک صندلی چرخ دار برقی دارم و با آن حرکت می کنم و وسایل پزشکی مورد نیازم را جابه جا می کنم .دو برادر و یک خواهر داشتم که هر سه در کودکی بر اثر همین بیماری از بین رفتند. مادرم هم به نوع بزرگسال این بیماری مبتلاست و همیشه از صندلی چرخدار برقی استفاده می کند. من عاشق نوشتن ،خواندن و سخنرانی در کنفرانس ها و سمینارها هستم .امسال به عنوان ” سفیر پاک نیت سازمان نارسایی عضلانی ایالت مریلند آمریکا “ انتخاب شدم . من باید در بسیاری از گردهمایی ها ی جمع آوری اعانه شرکت کنم.این کار برای پیدا کردن راه درمان برای بیماری های عضلانی موثر است و به بچه ها و خانواده های مبتلا به این بیماری در شادمانه زیستن کمک می کند. من از لگو سازی ،کشیدن نقاشی،کارتون ،پوکمون و مطالعه درباره انسان های معروف و انجام ورزش های رزمی لذت می برم و مقام اول کمربند سیاه را در یک ورزش رزمی کره ای کسب کرده ام . وقتی بزرگ شدم دوست دارم که یک مصلح اجتماعی و پیک صلح باشم .دلم می خواهد به عنوان منادی صلح خدمت کنم و شهرها ،مقاله ها و فلسفه ها و تفکراتم را در اختیار دیگران بگذارم،شاید از این طریق آنها نیز به همکاری با همنوعانشان تشویق شوند.می خواهممردم بدانند که در هر زندگی توفان ها و مصائبی وجود دارد و همه باید به یاد داشته باشیم که بعد از هر توفان باید به راههمان ادامه دهیم و به شکرانه نعمت زندگی جشن بگیریم . باید همیشه به نغمه ای که در قلبمان است گوش فرا دهیم و آن نغمه را با دیگران قسمت کنیم .
شعرهایی از متی استپانک نام شعر : رویارویی با آینده هر سفر،با قدمی کوچک آغاز می شود و هر روز تلاشی است برای برداشتن قدمی دیگر در مسیر درست، فقط آوای قلبت را دنبال کن **** نام شعر : بزرگ شدن ما بزرگ می شیم. رنگ پوستمون فرق می کنه. به زبونای مختلفی حرف می زنیم. سن وسال و قد و قواره مون فرق می کنه . کشورای ما فرق می کنه ..... هر کدوممون یه قلب داریم با هم بزرگ می شیم ، پس باید مث یه خانوار کنار هم زندگی کنیم . ماخذ: |