زنده اندیشان

۳۰ مطلب در آذر ۱۳۸۸ ثبت شده است

این مطلب خیلی برام عجیب بود

چون چینی ها ثابت کردند : 64=65 است. از این چینی ها هیچ کاری بعید نیست. نه؟؟؟

شاید باور کردنش سخت باشه ولی طبق استدلالی که در این تصویر متحرک
توسط چینی ها بیان شده شصت و چهار مساویست با شصت و پنج !!!




? 65 = 64

شاید باور کردنش سخت باشه ولی طبق استدلالی که در این تصویر متحرک
توسط چینی ها بیان شده شصت و چهار مساویست با شصت و پنج !!!

pandha.ir    پورتال پندها
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۸۸ ، ۱۸:۱۴
محمدرضا امین




سفر به سواحل رویایی نینگالو !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۸۸ ، ۱۸:۰۳
محمدرضا امین
یه دوست معمولی وقتی می آید خونت، مثل مهمون رفتار میکنه

 یه دوست واقعی درِ یخچال رو باز میکنه و از خودش پذیرایی میکنه

 یه دوست معمولی هرگز  گریه تو رو ندیده.

یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه

 یه دوست معمولی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه

یه دوست واقعی اسم وشماره تلفن اون هارو تو دفترش داره

 یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت می آره

یه  دوست واقعی زودتر میآد تا تو آشپزی بهت کمک کنه و دیرتر می ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه

 یه دوست معمولی متنفره از این که وقتی رفته که بخوابه بهش تلفن کنی

 یه دوست واقعی میپرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمی زنی؟

 یه دوست معمولی ازت میخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی

 یه دوست واقعی ازت میخواد که مشکلات را حل کنه

 یه دوست معمولی وقتی بین تون بحثی میشه دوستی رو تموم شده میدونه

 یه دوست واقعی بهت بعد از یه دعواهم زنگ میزنه

 یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره.

 یه دوست واقعی میخواد که تو همیشه رو کمکش حساب کنی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۸۸ ، ۱۷:۴۸
محمدرضا امین
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۹:۰۴
محمدرضا امین

من دوستی به نام مانتی رابرتز دارم که یک مزرعه پرورش اسب دارد.

یک روز که در حال صحبت بودیم او داستانی را برای من نقل کرد. داستان پسری که فرزند یک تعلیم دهنده اسب دوره گرد بوده که از اصطبلی به اصطبل دیگر، از مسابقه ای به مسابقه دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت تا اسب ها را آموزش دهد. بنابراین درس خواندن آن پسر در دبیرستان مرتباً با وقفه مواجه می شد وقتیکه سال آخر دبیرستان بود از او خواسته شد تا در یک صفحه بنویسید تا در آینده می خواهد که و چه کاره باشد.

آن شب او هفت صفحه در توصیف هدف خود یعنی داشتن یک مزرعه پرورش اسب نوشت. او درباره رؤیای خود با تمام جزئیاتش نوشت و حتی یک شکل از یک مزرعه 200 جریبی که در آن محل ساختمانها و اصطبلها و مسیر مسابقه مشخص شده بود کشید. و سپس نقشه یک ساختممان 370 متر مربعی را کشید که در مزرعه 200 جریبی او واقع شده بود.

او تمام آرزوهای خود را در آن پروژه قرار داد و روز بعد آنرا به معلم  داد. دو روز بعد نوشته هایش به دست خودش بازگشت در صفحه اول یک F (نمره بسیار پایین) با رنگ قرمز نوشته شده بود. با یک توجه که نوشته بود «بعد از کلاس بیا پیش من». پسر با  صفحات حاوی رؤیاهایش به دیدن معلم خود رفت و از او پرسید چرا نمره اش F شده است؟

معلم در پاسخ به او گفت این یک رؤیای غیر واقعی برای پسری در شرایط توست. تو فرزند یک خانواده دوره گرد از خانواده سطح پایینی هستی! و هیچ سرمایه ای نداری برای داشتن یک مزرعه پرورش اسب مقدار زیادی پول لازم است. تو باید یک زمین و اسبهایی با نژاد اصیل بخری و آنها را تکثیر کنی که همه اینها مقدار زیادی پول لازم دارد. برای انجام چنین کاری هیچ راهی وجود ندارد. پس از آن، معلم اضافه کرد: اگر تو دوباره با واقع گرایی بیشتری این مطالب را بنویسی من هم در نمره تو تجدید نظر می کنم.

پسر به خانه رفت و مدت طولانی در این مورد فکر کرد و از پدرش در این باره کمک خواست ولی پدرش به او گفت ببین پسرم تو باید خودت این کار را تمام کنی و از ذهن خودت کمک بگیری. البته من می دانم که این تصمیم بزرگی برای توست.

بالاخره بعد از یک هفته کلنجار رفتن پسر همان صفحات را بدون هیچ تغییری به معلمش برگرداند و به معلمش گفت تو می توانی نمره F را برای من نگه داری و من هم رؤیای خود را برای خودم نگه می دارم.

بله آن پسر مانتی بود. او اکنون یک مزرعه اسب 200 جریبی دارد و در حالی این داستان را تعریف می کرد که در خانه 370 متر مربعی خود نشسته بود. مانتی ادامه داد. من هنوز آن ورق کاغذها را دارم. او اضافه کرد بهترین قسمت داستان اینجاست که دو تابستان پیش همان معلم دبیرستان 30 دانش آموز خود را به مزرعه اسب من برای یک تور یک هفته ای آورد. وقتی که معلم قدیمی داشت آنجا را ترک می کرد گفت من معلم تو بودم من سارق رؤیای تو بودم. در آن سالها من رؤیای بچه های زیادی را دزدیدم اما خوشبختانه تو آنقدر عاقل بودی که رؤیای خود را نگه داری.

اجازه ندهید هیچ کس رؤیای شما را بدزدد از قلب خود فرمان بگیرید.

   (نویسنده جک کانفیلد)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۳:۵۷
محمدرضا امین

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاستصویر اصلی را ببینید بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

 

پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.

از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۲:۱۹
محمدرضا امین
 
 

برای شما پرسشنامه‌ای تهیه کرده‌ام تا وقتی که هوای حوصله‌تان ابری نبود، به آن جواب بدهید. همین حالا؟ بله، می‌توانید همین حالا به آن جواب بدهید، اختیار با خودتان است....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۲:۱۰
محمدرضا امین

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه.
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه.
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه.
آه چه جالب شما مرد هستید ... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !
همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم.
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه: "بله کاملا با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !"
بعد اون زن ادامه می ده و می گه :"ببین یک معجزه دیگه. ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !
بعد زن بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه.
بعد بطری رو برمی گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرده می گه شما نمی نوشید؟!
زن در جواب می گه : نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۲:۰۷
محمدرضا امین

یاد دستای کوچیکم که شبا به سمتت بلند می کردم و کلی ببخشید می گفتم واسه اینکه گفته بودم قرمه سبزی خوردم ، اما کوکو خورده بودم . . .

 


 


یاد اشکام که دم مشکم واسه خود خودت نگه می داشتم و گاه و بی گاه زیر لحاف واسه گناهای کوچیکتر از لحظه های رفته و نرفته ام می ریختم . . .

 



 


یاد معصومیت نگاهی که الان تو چشم بچه ها می بینم و غش و ضعف می رم و یادم نمی یاد یه روزم برق چشم منم زلال بود . . .
.

.

.

 بخیر


. . . . . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۸۸ ، ۱۲:۰۲
محمدرضا امین

خدای عزیزم، کسی که الان مشغول خوندن این متنه، زیباست (چون دلی زیبا داره)، درجه یکه (چون تو دوستش داری بهش نظر کرده ای)، قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی) و من خیلی دوستش دارم.

 

 

خدایا، از تو میخوام کمکش کنی، تا زندگی اش سرشار از همه ی بهترین ها باشه. خواهش میکنم بهش درجات عالی (دنیائی و اخروی) عطا بفرما و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه انشاا... .

 

 

خدایا، در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگی اش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه.

 

 

  خداوندا، همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ بفرما، هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد). کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که در آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه ی توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود.

 

 

خدایا، دوستت دارم.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۸۸ ، ۱۷:۴۵
محمدرضا امین