زنده اندیشان

۷۰ مطلب در مرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است


گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

 می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی  برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .

می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۸۸ ، ۱۷:۰۵
محمدرضا امین


مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت .  اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .

پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…
متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .
این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۴۷
محمدرضا امین
زیبائیهای قاره آسیا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۹:۰۶
محمدرضا امین
چقدر گله داری , یه نگاه به اینها بنداز
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۵۲
محمدرضا امین

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى در پوش زیرآب وان را بر میدارد.
شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۴۶
محمدرضا امین


خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار نخ نما شده که معلوم بود در خانه دوخته شده است در شهر بوستن آمریکا از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه­ هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند
مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی­حوصلگی گفت: ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد: ما منتظر خواهیم شد.
منشی رییس دانشگاه ساعت­ها آنها را نادیده گرفت به این امید بود که شاید دلسرد شوند و پی کارشان بروند. منتظرشان گذاشت. اما این طور نشد. منشی خسته شد. سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. اما او به رییس گفت: اگر چند دقیقه ای آنان را ببینید، زن و شوهر مسن اینجا را ترک می­کنند.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سری تکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او، وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه افرادی با لباسی کتان و راه راه و کت و شلواری خانه دوز شده دفترش را به هم بریزند، خوشش نمی آمد. پس با قیافه­ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.
خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه­ای کشته شد. من و شوهرم دوست داریم؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. رییس عوض اینکه تحت تاثیر قرار بگیرد ... او یکه خورد. با غیظ گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می­آید و می­میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان میشود .
خانم به سرعت توضیح داد: آه ، نه. نمی­خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم. رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: یک ساختمان! می­دانید هزینه یک ساختمان چقدراست؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می­توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد
یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۴۴
محمدرضا امین

چهار شمع در یک اتاق کوچک به آهستگی داشتند می­سوختند، در آن محیط آرام و کوچک صدای پچ پچ آنها به گوش می­رسید.
شمع اول می­گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هیچ کسی نمی­تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می­میرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعیف شد و به کلی خاموش شد.
شمع دوم ادامه داد: "من «ایمان» هستم. برای بیشتر آدم ها، دیگر در زندگی ضروری نیستم. پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم." سپس با وزش نسیم ملایمی، «ایمان» نیز خاموش شد.
شمع سوم که ناظر خاموش شدن دو شمع دیگر بود با ناراحتی گفت: "من «عشق» هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. آدم­ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند، اهمیت مرا درک نمی­کنند. آنها حتی فراموش کرده­اند که به نزدیک­ترین کسان خود عشق بورزند. طولی نکشید که «عشق» نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید. تعجب کرد پس گفت: چرا شما خاموش شده­اید؟ شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید. سپس شروع به گریه کردن. آنگاه شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می­توانیم بقیه شمع­ها را دوباره روشن کنیم. کودک گفت اسم تو چیه؟ شمع پاسخ داد من امید هستم!
کودک با چشمانی که از اشک شوق می درخشید، شمع «امید» را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
 

حتما شنیدید که میگویند: ما به امید زنده ایم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۴۳
محمدرضا امین


مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست.
سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۸:۳۳
محمدرضا امین


مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد

مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد

بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است

مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم

بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند

مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد

بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی

مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید

بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم

مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد

مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم

مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است.

این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۷:۵۶
محمدرضا امین


 

روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟!

ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:

آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟؟؟

گفتم:بله دیده ام

خدا گفت:موقعیکه درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم

خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را گرفت

اما بامبو رشد نکرد من از او قطع امید نکردم

در دومین سال سرخسهابیشتر رشد کردند اما از بامبو خبری نبود.

در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد

ودر عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت.

آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی میکرد!!!

آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی

در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی ؟؟؟!!!

زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد . ناامید نشو!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۸۸ ، ۱۷:۴۹
محمدرضا امین