زنده اندیشان

۲۲۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده .

توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره.
*****************

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم

وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم

وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم

و تو، آدم سفید

وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی

وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای

وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی

و وقتی می میری، خاکستری ای

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۲:۰۰
محمدرضا امین

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده .

توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره.
*****************

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم

وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم

وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم

و تو، آدم سفید

وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی

وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای

وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی

و وقتی می میری، خاکستری ای

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۲:۰۰
محمدرضا امین
تعرفه های جدید ( نرخنامه انجمن متکدیان) طنز ایران

تعرفه های جدید ( نرخنامه انجمن متکدیان) طنز ایران


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۵۸
محمدرضا امین
تعرفه های جدید ( نرخنامه انجمن متکدیان) طنز ایران

تعرفه های جدید ( نرخنامه انجمن متکدیان) طنز ایران


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۵۸
محمدرضا امین

جک و دوستش باب تصمیم می گیرندبرای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند
پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است
زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی  زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند
جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد

زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به استبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه
می افتند
———— ——— ——— ——
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب
توفانی به آنها پناه داده بود
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در استبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من بلهمن
جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو تو  تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟تا من .. بهترین دوستت را ..
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد ،  باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک من می تونم توضیح  بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقطحالا چی شده مگه؟
.
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۵۲
محمدرضا امین

جک و دوستش باب تصمیم می گیرندبرای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند
پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است
زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی  زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند
جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد

زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به استبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه
می افتند
———— ——— ——— ——
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب
توفانی به آنها پناه داده بود
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در استبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من بلهمن
جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو تو  تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟تا من .. بهترین دوستت را ..
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد ،  باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک من می تونم توضیح  بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقطحالا چی شده مگه؟
.
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۵۲
محمدرضا امین

وماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۴۶
محمدرضا امین

وماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۴۶
محمدرضا امین
پربازدیدکننده‌ترین صفحات اینترنت در کشورهای مختلف
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۳۹
محمدرضا امین
پربازدیدکننده‌ترین صفحات اینترنت در کشورهای مختلف
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۳۹
محمدرضا امین