زنده اندیشان

۹ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

 

 پریدم پایین فهمیدم ....

 

زوج خوشبخت طبقه 10 رو دیدم که باهم زد و خورد می کردن

 

"پیتر" محکم و قوی رو توی طبقه 9 دیدم که داره گریه می کنه

 

طبقه 8، "آمی" نامزدش رو می دید که با بهترین دوستش خوابیده

طبقه 7، "دن" قرصای روزانه ضدافسردگیش رو می خوره

طبقه 6، "هنگ" بیکار هنوز هفت تا روزنامه در روز می خره تا یه کار پیدا کنه

آقای خیلی محترم "وانگ" در طبقه 5 سعی میکنه لباسای زیر خانومش رو بپوشه

طبقه 4 "رز" دوباره داره با دوست پسرش دعوا میکنه

 

طبقه 2، "لیلی" هنوز به عکس شوهرش که از شش ماه پیش گم شده خیره میشه

قبل از اینکه از ساختمون بپرم فکر می کردم بدشانس ترین آدمم

 

الآن فهمیدم هرکسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره

 

آدمایی که دیدم الآن دارن به من نگاه می کنن

 

فکر کنم الآن که من رو می بینن، احساس می کنن وضعشون اونقدرا هم بد نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۸۸ ، ۱۴:۳۸
محمدرضا امین




زلال باش...، زلال باش...، فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی، یا دریای بیکران، زلال که باشی، آسمان در توست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۸۸ ، ۱۱:۵۷
محمدرضا امین





زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می
کند تا بعداً تک تک آنها را بهرخم بکشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى
زد.

آن روزها که من رکاب مى
زدم و او کمکم مىکرد، تقریباً راه را مىدانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى کسلم مىکرد، چون همیشه کوتاهترین فاصلهها را پیدا مىکردم.



یادم نمى
آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود... خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مىزدم.


حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.



او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می
توانست با حداکثر سرعت براند،

او مرا در جاده
هاى خطرناک و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم.


گاهى نگران مى
شدم و مىپرسیدم، «دارى منو کجا مىبرى» او مىخندید و جوابم را نمىداد و من حس مىکردم دارم کم کم به او اعتماد مىکنم.


بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مى
‌‌گفتم، «دارم مىترسم» بر مىگشت و دستم را مىگرفت.



او مرا به آدم
هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مىدادند که به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى
دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم...





حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه
شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگیناند!»

و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مى
گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مىکنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.

او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.


او مى
دانست چطور از پیچهاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..



من یاد گرفتم چشم
هایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.



این طورى وقتى چشم
هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مىداد.



هر وقت در زندگى احساس مى
کنم که دیگر نمىتوانم ادامه بدهم، او لبخند مىزند و فقط مىگوید،



«....رکاب بزن»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۸ ، ۱۹:۱۸
محمدرضا امین

 

قصه عشق یک مرد جوان !!

 

 

 

 

http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 

من سرم توی کار خودم بود ...


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

بعد یه روز یه نفر رو دیدم 


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

اون این شکلی بود !


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

ما اوقات خوبی با هم داشتیم
 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 

من یه کادو مثل این بهش دادم 
 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

و این وضع من توی اداره بود


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

و من اینجوری بهشون جواب می دادم


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

و من اینجوری بودم


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

بعدش اینجوری شدم


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

احساس من اینجوری بود 


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

بعد اینجوری شدم 


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success 


 

بله .. آخرش به این حال و روز افتادم


 

  http://groups.yahoo.com/group/Goddess_of_Success

 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۴۹
محمدرضا امین

آدمی دو قلب دارد !

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...

با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...


اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود


زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد...

این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی


و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند .

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۸ ، ۱۵:۳۵
محمدرضا امین
زیردریایی چای ساز
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۸ ، ۱۵:۳۱
محمدرضا امین

ROMANCE MATHEMATICS

ریاضیات عشق

 

OFFICE ARITHMETIC

حسابرسی اداری

Smart boss + smart employee = profit

رییس باهوش + کارمند باهوش = سود

Smart boss + dumb employee = production

رییس باهوش + کارمند خنگ = تولید

Dumb boss + smart employee = promotion

رییس خنگ + کارمند باهوش = ترفیع

Dumb boss + dumb employee = overtime

رییس خنگ + کارمند خنگ = اضافه کاری

 

SHOPPING MATHEMATICS

ریاضیات خرید کردن

A man will pay $2 for a $1 item he needs.

یک مرد بابت یک کالای 1 دلاری که نیاز دارد 2 دلار می پردازد

A woman will pay $1 for a $2 item that she doesn't need.

یک زن بابت یک کالای 2 دلاری که نیاز ندارد 1 دلار می پردازد

 

GENERAL EQUATIONS & STATISTICS

آمار و برابری عمومی

A woman worries about the future until she gets a husband..

یک زن نگران آینده است تا زمانی که شوهر کند

A man never worries about the future until he gets a wife..

یک مرد هرگز نگران آینده نیست تا زمانی که زن بگیرد

A successful man is one who makes more money than his wife can spend.

یک مرد موفق مردیست که درآمدش بیشتر از مبلغی باشد که زنش خرج می کند

A successful woman is one who can find such a man.

یک زن موفق زنیست که بتواند چنین مردی را پیدا کند

 

HAPPINESS

شادمانی

To be happy with a man, you must understand him a lot and love him a little.

برای اینکه با یک مرد شاد باشید باید او را کاملا درک کنید و کمی دوست داشته باشید

To be happy with a woman, you must love her a lot and not try to understand her at all.

برای اینکه با یک زن شاد باشید باید او را کاملا دوست داشته باشید و اصلا سعی نکنید که او را درک کنید

 

LONGEVITY

طول عمر

Married men live longer than single men do, but married men are a lot more willing to die.

مردان متاهل بیشتر از مردان مجرد عمر می کنند در عوض مردان متاهل بیشتر آرزوی مرگ می کنند

 

PROPENSITY TO CHANGE

گرایش به تغییر

A woman marries a man expecting he will change, but he doesn't.

زمانی که یک زن که با مردی ازدواج می کند انتظار دارد که او تغییر کند ولی اینگونه نمی شود

A man marries a woman expecting that she won't change, and she does..

زمانی که یک مرد با زنی ازدواج می کند مطمئن است که آن زن تغییر نمی کند و اینگونه می شود

 

DISCUSSION TECHNIQUE

ادبیات گفتگو

A woman has the last word in any argument.

یک زن در بحث حرف آخر را می زند

Anything a man says after that is the beginning of a new argument.

بعد از آن، هر حرفی که مرد بزند، شروع یک بحث جدید است

 

 

SEND THIS TO A SMART WOMAN WHO NEEDS A LAUGH  LIKE YOU AND TO THE SMART GUYS  YOU KNOW CAN HANDٍٍEL IT

این متن را برای زنان باهوش مثل خودت که به خنده نیاز دارد و مردان باهوشی مثل من که میدانید می توانند آن را هضم کنند، بفرستید

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۵۲
محمدرضا امین

چرا والدین پیر می شوند

http://1.bp.blogspot.com/_0fQmtaob6O8/SgwSS1j_58I/AAAAAAAAABU/dIYz2lgYVwY/s320/cute-baby-pictures.jpg

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

 

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

 

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

 

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

 

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

 

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

 

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

 

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۸ ، ۱۷:۳۳
محمدرضا امین

 در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمیبرای مستمعین صحبت کند.


پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.


به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.


آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولین کسی بود که برای اعتراف مراجعه کرد.
نتیجه اخلاقی: وقت شناس باشید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۸۸ ، ۱۲:۱۵
محمدرضا امین