زنده اندیشان

همسفر با خدا

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۸۸، ۰۷:۱۸ ب.ظ





زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می
کند تا بعداً تک تک آنها را بهرخم بکشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى
زد.

آن روزها که من رکاب مى
زدم و او کمکم مىکرد، تقریباً راه را مىدانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى کسلم مىکرد، چون همیشه کوتاهترین فاصلهها را پیدا مىکردم.



یادم نمى
آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود... خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مىزدم.


حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.



او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می
توانست با حداکثر سرعت براند،

او مرا در جاده
هاى خطرناک و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم.


گاهى نگران مى
شدم و مىپرسیدم، «دارى منو کجا مىبرى» او مىخندید و جوابم را نمىداد و من حس مىکردم دارم کم کم به او اعتماد مىکنم.


بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مى
‌‌گفتم، «دارم مىترسم» بر مىگشت و دستم را مىگرفت.



او مرا به آدم
هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مىدادند که به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى
دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم...





حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه
شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگیناند!»

و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مى
گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مىکنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.

او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.


او مى
دانست چطور از پیچهاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..



من یاد گرفتم چشم
هایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.



این طورى وقتى چشم
هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مىداد.



هر وقت در زندگى احساس مى
کنم که دیگر نمىتوانم ادامه بدهم، او لبخند مىزند و فقط مىگوید،



«....رکاب بزن»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۱/۲۷
محمدرضا امین

نظرات  (۲)

با سلام به شما برادر بزرگوار مطلب بسیار مفید و آموزنده ای بود بسیار لذت بردم
یه سؤال داشتم شاید به درد دیگر دوستان هم بخوره در شبکه دیدار برنامه ای هست که در مورد سلولهای بنیادی مطالبی را مطرح میکند و در مورد ام اس تا به حال چندین بار به وسیله فیلم ایجاد ام اس را توضیح داده و تبلیغ داروهای شرکتشان را میکند و امید بهبودی کامل و برطرف شدن جراحتهای غشاء میلین را می دهد حالا من میخواهم بدانم که این چقدر صحت دارد آیا شما چیزی در این مورد شنیده اید یا تحقیقی انجام داده اید؟ چون من شنیدم که ام اس کنترل می شود ولی کاملا درمان نمیشود
من خودم شخصاً هیچوقت امیدم را از دست نمیدهم و از خدا میخواهم که این روحیه را هیچوقت از من نگیرد
به امید بهبودی و شفای کامل همه بیماران بالاخص ام اس
شاد و موفق و سربلند باشید
پاسخ:
حضور سرکار خانم رز مسلم بدانید روزی کابوس ام اس هم مانند بیماریهای دیگر خاتمه پیدا میکند لیکن در مورد داروهای اینچنین زمان لازم است تا بتوان راجع به صحت وسقم آن قضاوت کرد ، مسلم بدانید چنانچه این دارو بتواند بیماری را درمان و نه کنترل کند منابع مختلفی آنرا تایید خواهند کرد پس باید منتظر باشیم تا نتیجه را طی یکی دو سال آینده ببینیم. امیدوارم روی همه ما بتوانیم دوباره بدویم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی