زنده اندیشان

۸۸ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است

پادشاه و سنگ  ( جالبه )

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد بعضی از بازرگانان وندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............

نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وباهر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد ...

پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگیانسان باشد.



اگر دنیای ما دنیای سنگ است

بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۴:۰۶
محمدرضا امین

پادشاه و سنگ  ( جالبه )

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد بعضی از بازرگانان وندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............

نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وباهر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد ...

پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگیانسان باشد.



اگر دنیای ما دنیای سنگ است

بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۴:۰۶
محمدرضا امین

عجایب هفتگانه جهان

معلم از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:

اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم

 می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟

دانش آموز جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.

در این هنگام دانش آموز مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.

پس از شنیدن سخنان دانش آموز، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.

آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۴:۰۲
محمدرضا امین

عجایب هفتگانه جهان

معلم از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:

اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم

 می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟

دانش آموز جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.

در این هنگام دانش آموز مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.

پس از شنیدن سخنان دانش آموز، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.

آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۴:۰۲
محمدرضا امین

یک روز بارانی

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله­ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن هراسان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می­شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.

هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!

زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته­ام و نمی­توام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟

زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."

خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!

زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

گویند:
عجب معلم سختگیری است این روزگار که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد ...
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۳:۵۳
محمدرضا امین

یک روز بارانی

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله­ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن هراسان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می­شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.

هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!

زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته­ام و نمی­توام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟

زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."

خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!

زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

گویند:
عجب معلم سختگیری است این روزگار که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد ...
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۳:۵۳
محمدرضا امین


پرسش

آنجا هزار ققنوس

آتش گرفته است

اما صدای بال زدن شان را

در اوج

اوج مردن

اوج دوباره زادن

نشنیده ام هرگز

وقتی که با شکستن یک شیشه

مردابک صبوری یک شهر را

یکباره می توانی بر هم زد

ای دست های خالی! از چیست

حیرانی ؟

گویا

گلهای گرمسیری خونین را

در سردسیر این باغ

بیهوده کاشتند

آب و هوای این شهر

زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد

اما

تو آتش شفق را

در آب جویبار

در کوچه باغ ها

به چه تفسیر می کنی ؟

شفیعی کدکنی

(م.سرشک)

ققنوس یک موجود افسانه‌ای است که هر چند سال یکبار تخم می‌گذارد و بلافاصله آتش می‌گیرد و می‌سوزد و از خاکستر آن دوباره متولد می‌شود.

علامه دهخدا گویند ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه‌ای پدید آید و او را جفت نمی‌باشد و موسیقی را از آواز او دریافته‌اند. (برهان)

در فرهنگ زبان انگلیسی، ققنوس Phoenix پرنده‌ای است افسانه‌ای و بسیار زیبا و منحصر به فرد در نوع خود که بنا بر افسانه‌ها ۵۰۰ یا ۶۰۰ سال در صحاری عرب عمر می‌کند، خود را بر تلی از خاشاک می‌سوزاند، از خاکسترش دگر بار با طراوت جوانی سر بر می‌آورد و دور دیگری از زندگی را می‌گذراند و غالبا تمثیلی است از فنا ناپذیری و حیات جاودان۱. طی هشت قرن قبل از میلاد مسیح، رویهم در نه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده که هشت مورد آن از طریق نقل قول مولفان بعدی به ما رسیده و فقط یک مورد اثر هردوت مورخ یونانی ۴۸۴ تا ۴۲۴ قبل از میلاد با شرح کامل محفوظ مانده که برگردان آن از متن انگلیسی به فارسی در این جا آورده می‌شود ۲ مصریان پرنده مقدس دیگری دارند به نام ققنوس که من آن را جز در تصاویر ندیده‌ام. این پرنده به راستی نادر است و به روایت مردم شهر Heliopolis ، هر ۵۰۰ سال یک بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر می‌آید. آن طور که از شکل واندازه اش در تصاویر بر می‌آید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شکل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی هم از کار این پرنده می‌گویند که به نظر من باور کردنی نیست و آن این که این پرنده جسد والد خود را، که با نوعی صمغ گیاهی خوشبو ۳ اندود شده، همهٔ راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود می‌آورد و آن را در آن جا دفن می‌نماید. می‌گویند برای آوردن جسد ابتدا گلوله‌ای آن قدر بزرگ که بتواند آن را حمل نماید از آن صمغ گیاهی می‌سازد، بعد توی آن را خالی می‌کند و جسد را در آن می‌گذارد و دهانه آن را با صمغ تازه می‌گیرد و گلوله را که درست همان وزن اولیه خود را پیدا کرده به مصر می‌آورد و در حالی که تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور که گفتم درون معبد آفتاب می‌گذارد، و این داستانی است که درباره این مرغ و کارهایش می‌گویند…

ماخذ « ویکی پدیا »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۳:۴۷
محمدرضا امین


پرسش

آنجا هزار ققنوس

آتش گرفته است

اما صدای بال زدن شان را

در اوج

اوج مردن

اوج دوباره زادن

نشنیده ام هرگز

وقتی که با شکستن یک شیشه

مردابک صبوری یک شهر را

یکباره می توانی بر هم زد

ای دست های خالی! از چیست

حیرانی ؟

گویا

گلهای گرمسیری خونین را

در سردسیر این باغ

بیهوده کاشتند

آب و هوای این شهر

زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد

اما

تو آتش شفق را

در آب جویبار

در کوچه باغ ها

به چه تفسیر می کنی ؟

شفیعی کدکنی

(م.سرشک)

ققنوس یک موجود افسانه‌ای است که هر چند سال یکبار تخم می‌گذارد و بلافاصله آتش می‌گیرد و می‌سوزد و از خاکستر آن دوباره متولد می‌شود.

علامه دهخدا گویند ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه‌ای پدید آید و او را جفت نمی‌باشد و موسیقی را از آواز او دریافته‌اند. (برهان)

در فرهنگ زبان انگلیسی، ققنوس Phoenix پرنده‌ای است افسانه‌ای و بسیار زیبا و منحصر به فرد در نوع خود که بنا بر افسانه‌ها ۵۰۰ یا ۶۰۰ سال در صحاری عرب عمر می‌کند، خود را بر تلی از خاشاک می‌سوزاند، از خاکسترش دگر بار با طراوت جوانی سر بر می‌آورد و دور دیگری از زندگی را می‌گذراند و غالبا تمثیلی است از فنا ناپذیری و حیات جاودان۱. طی هشت قرن قبل از میلاد مسیح، رویهم در نه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده که هشت مورد آن از طریق نقل قول مولفان بعدی به ما رسیده و فقط یک مورد اثر هردوت مورخ یونانی ۴۸۴ تا ۴۲۴ قبل از میلاد با شرح کامل محفوظ مانده که برگردان آن از متن انگلیسی به فارسی در این جا آورده می‌شود ۲ مصریان پرنده مقدس دیگری دارند به نام ققنوس که من آن را جز در تصاویر ندیده‌ام. این پرنده به راستی نادر است و به روایت مردم شهر Heliopolis ، هر ۵۰۰ سال یک بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر می‌آید. آن طور که از شکل واندازه اش در تصاویر بر می‌آید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شکل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی هم از کار این پرنده می‌گویند که به نظر من باور کردنی نیست و آن این که این پرنده جسد والد خود را، که با نوعی صمغ گیاهی خوشبو ۳ اندود شده، همهٔ راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود می‌آورد و آن را در آن جا دفن می‌نماید. می‌گویند برای آوردن جسد ابتدا گلوله‌ای آن قدر بزرگ که بتواند آن را حمل نماید از آن صمغ گیاهی می‌سازد، بعد توی آن را خالی می‌کند و جسد را در آن می‌گذارد و دهانه آن را با صمغ تازه می‌گیرد و گلوله را که درست همان وزن اولیه خود را پیدا کرده به مصر می‌آورد و در حالی که تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور که گفتم درون معبد آفتاب می‌گذارد، و این داستانی است که درباره این مرغ و کارهایش می‌گویند…

ماخذ « ویکی پدیا »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۸۸ ، ۱۳:۴۷
محمدرضا امین

شاید به دردت بخوره!


ناپلئون بناپارت : هنگامی که دشمنت در حال اشتباه کردن است ، در کارش وقفه نینداز .

آلبرت انیشتین : هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی !

اسکار وایلد : همیشه دشمنانت را ببخش ، هیچ چیز بیش از این آنها را ناراحت نمیکند .

آلبرت انیشتین : تفاوت بین نابغه و کودن بودن در این است که نابغه بودن محدودیت های خودش را دارد .

آلبرت انیشتین : دو چیز را پایانی نیست : یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان . البته در مورد اولی مطمئن نیستم !

ماهاتما گاندی : آنچنان زندگی کن گویی که فردا خواهی مرد ، آنچنان بیاموز گویی که تا ابد زنده خواهی ماند .

البرت هوبارد : زندگی رو زیاد جدی نگیر ، چون هرگز از اون زنده بیرون نمیری .

آلبرت انیشتین : انسانهای باهوش مسائل را حل میکنند ، نوابغ آنها را اثبات میکنند .

ژان کوکتو : ما باید به شانس ایمان بیاوریم ،‌ تا کی میتوانیم موفقیت کسانی را که دوستشان نداریم تفسیر کنیم .

آیزاک آسیموف : زندگی لذتبخش است و مرگ آرامش بخش ،‌این میان انتقال رنج آور است .

ناپلئون : اگر با دشمنی زیادبجنگی ،‌ بعد از مدتی تمام استراتژی های تو را فرا میگیرد .

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۸۸ ، ۱۵:۵۲
محمدرضا امین

شاید به دردت بخوره!


ناپلئون بناپارت : هنگامی که دشمنت در حال اشتباه کردن است ، در کارش وقفه نینداز .

آلبرت انیشتین : هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی !

اسکار وایلد : همیشه دشمنانت را ببخش ، هیچ چیز بیش از این آنها را ناراحت نمیکند .

آلبرت انیشتین : تفاوت بین نابغه و کودن بودن در این است که نابغه بودن محدودیت های خودش را دارد .

آلبرت انیشتین : دو چیز را پایانی نیست : یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان . البته در مورد اولی مطمئن نیستم !

ماهاتما گاندی : آنچنان زندگی کن گویی که فردا خواهی مرد ، آنچنان بیاموز گویی که تا ابد زنده خواهی ماند .

البرت هوبارد : زندگی رو زیاد جدی نگیر ، چون هرگز از اون زنده بیرون نمیری .

آلبرت انیشتین : انسانهای باهوش مسائل را حل میکنند ، نوابغ آنها را اثبات میکنند .

ژان کوکتو : ما باید به شانس ایمان بیاوریم ،‌ تا کی میتوانیم موفقیت کسانی را که دوستشان نداریم تفسیر کنیم .

آیزاک آسیموف : زندگی لذتبخش است و مرگ آرامش بخش ،‌این میان انتقال رنج آور است .

ناپلئون : اگر با دشمنی زیادبجنگی ،‌ بعد از مدتی تمام استراتژی های تو را فرا میگیرد .

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۸۸ ، ۱۵:۵۲
محمدرضا امین