زنده اندیشان

کلارک لیتل یک غواص مشهور در ناحیه (Waimea Bay) هاوایی می باشد. شهرت بین المللی این غواص به دلیل عکاسیهای بی نظیر او می باشد که در برنامه های مختلف آمریکا معرفی و در مجلات مختلف چاپ شده است.
داستان از سال 2007 آغاز می شود که همسر کلارک یک تابلوی هنری برای تزئین دیواری از منزل نیاز داشته که کلارک برای انجام این کار داوطلب می شود. او دوربینش را برداشته و به میان آبها می رود و از لحظات زیبایی که امواج آب در سواحل هاوایی به وجود می آورد از زاویه داخل به بیرون این امواج عکاسی می کند، نگاه و زاویه دید او به امواج منحصر به فرد است و تجربه دیدن این زاویه از امواج برای افراد عادی غیر ممکن است ومردم عادی فقط می توانند در خشکی، دریک جای امن و درعکسهای کلارک امواج را از این زاویه ببینند.
امروزبا دوربینهای پیشرفته تر و تجهیزات بیشتر می توان گفت کلارک دفتر کارش را از خشکی به میان آبها منتقل کرده است.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۸۸ ، ۱۸:۱۳
محمدرضا امین
ای کاش زندگی هم دنده عقب داشت !!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۸ ، ۱۳:۵۳
محمدرضا امین


اتومبیل های مدل 2009
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۸ ، ۱۳:۵۲
محمدرضا امین


گوشه هایی از سوتی های ایران
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۸۸ ، ۲۰:۵۶
محمدرضا امین

چنانچه بخواهید چیزی را دریافت کنید اول باید " باور " آن را در خودتان به وجود آورید. ژوزف مورفی

قهرمانی در وجود تو خفته است ٬ کافی است بیدارش کنی تا به بهترین خواسته هایت برسی . مارک فیشر

هرگز از اینکه مدتی بنشینید و فکر کنید ٬ نترسید . لورن هانسبری

مهمترین چیز تجسم موفقیت است . مارک فیشر

آنچه یک مرد تمام روز به آن می اندیشد ٬ شخصیت او را می سازد . امرسون

فقط کافی است عزمت را جزم کنی و قدم اول را برداری . مارک فیشر

سعادتمند کسی است که به مصائب زندگی لبخند بزند . شکسپیر

حقیقت را دوست بدار ولی اشتباه را عفو کن . ولتر

من آموختم هر کاری را که واقعا از ته دل دوست داشته باشم ٬ درست انجام می دهم . منه دیکه

قبل از جواب دادن فکر کن . زرتشت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۸۸ ، ۲۰:۴۰
محمدرضا امین

ErrooorTM.CoM| گروه اینترنتی ایران ویج ( ارور سابق )‌

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۸۸ ، ۱۸:۳۸
محمدرضا امین

نسل جدید تراکتور ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۸۸ ، ۲۰:۳۷
محمدرضا امین

شبی از شبها راهزنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، تا رئیسشان  اموال آنها را قسمت کند، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم؟ خدایی یا رفاقتی؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.
رئیس هم شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت، الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه جور تقسیمی بود ؟؟؟ رئیس پاسخ داد: خداوند به یکی زیاد بخشیده، به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذیرفتید پس دیگرحق اعتراض ندارید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۸۸ ، ۱۸:۲۸
محمدرضا امین

دخترک گر یان به خانه آمد. رو به مادر بزرگ کرد و گفت: دیگر عاشق نمی­شوم این دنیا ارزش عاشقی ندارد. عشق تنها توی کتابها و افسانه­هاست و …. مادر بزرگ مهربان تنها نگاهی به نوه عزیزش کرد و نوه زیبایش که همان چشمهای ز یبا را داشت به او خیره شد. سرانجام پرسید مامان بزر گ به چه نگاه میکنید؟ هنوز هم معتقد به عشق و عاشقی هستید؟ باور کن نسل مردائی مثل خدا بیامرز بابا بزر گ از بین رفته، باور کن هیچ کس حافظ نمیخو اند کسی به دنبال عطار نیست. پیرزن مهربان باز به او لبخند زد. لبخند مادر بزرگ نوه زیبا را تحت تاثیر قرار داد و کمی آرامتر پرسید مامان بزر گ اشتباه میکنم؟ مادر بزرگ گفت میخو اهی یک قصه بر ایت تعریف کنم؟ دخترک که از بچگی عاشق قصه های مادر بزرگ بود سرش را تکان داد تا شاید اندکی غصه هایش را از یاد ببرد و مادر بزرگ این گونه داستان خو د را آغاز کرد.
” یکی بو د، یکی نبو د، غیر از خدا هیچ کس نبود. بالای کو هی یک عقاب روی تخمهای خو د نشسته بود منتظر بود که توی یکی از روزها تخمها بشکند و جوجه عقابها سر از تخم بیرون آورند اما توی یکی از روزها که عقاب روی تخمها نبود زلزله­ای آمد و یکی از تخمها از لانه قل خورد و رفت پایین و آنقدر پایین رفت تا به وسط مزرعه­ای که پایین کوه بود ایستاد. پسر ک شیطان مزرعه دار تخم را برداشت و قاطی تخم های بلدرچین کنار برکه که او هم منتظر جوجه هایش بود کرد. چند روزی گذشت و همه جوجه بلدرچینها سر از تخم درآوردند بچه عقاب هم به همراه جوجه های بلدرچین پای به این دنیا گذاشت بچه عقاب با دیگران فرق داشت و لی کسی به این مسئله توجه نمیکرد یک چند سالی گذشت و بچه عقاب سر به آسمان کرد و عقابها را بالای سرش دید به بلدرچینهای دیگر گفت چه خو ب می شد من هم یک عقاب بودم و می توانستم تا آن بالاها پرواز کنم بقیه بلدرچینها به او خندیدند و حسابی او را مسخره کردند پس گفتند تو فقط یک بلدرچینی نمی تو انی هیچوقت یک عقاب بشوی و  عقاب بلدرچین نما! هم باور کرد و همیشه چو ن یک بلدرچین زندگی کرد و آخر هم مثل یک بلدرچین مرد چو ن هیچوقت باور نکرد میتونه عقاب باشد مادر بزر گ ساکت شد و نوه باهوش از او پر سید همین مادر بزرگ؟ خوب معنی این داستان چی بود؟ مادر بزرگ صبور که به نظر می آمد مدتها بود منتظر این سو ال از سوی نوه­اش بود جواب داد خوب تو هم این طور اگر باور کنی دوران عشق تمام شده اگر عشق فقط توی افسانه ها است و هیچ مردی ارزش عشق ورزیدن ندارد، حافظ و سعدی عطارو.. یک مشت کاغذ پاره قدیمی است همیشه یک دختر نا امید و بی عشق خواهی ماند و هیچ و قت عشق در خانه ترا نخواهد زد پس هر وقت خو استی هر چی بشو ی کافی است فقط آن را باور کنی دخترک مبهو ت شد و ناگهان لبخند زیبائی زد مادر بزر گ را بغل کرد و بوسید دیوان حافظ را از کتابخانه برداشت و متوجه چشمهای نمناک مادر بزرگ مهربونش نشد که به عکس پدربزرگ چه عاشقانه و پر حسرت نگاه می کند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۸۸ ، ۱۸:۲۵
محمدرضا امین

لیست تمام سرویسهای گوگل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۸۸ ، ۱۸:۲۱
محمدرضا امین