زنده اندیشان

گنجشک و خدا

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۱۲ ب.ظ

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ایم که دردهایش را در خود نگه می دارد.

 و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

 گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی . این توقان بی موقع چه بود؟چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سربه زیر انداختند.

 خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو از کمین مار پرگشودی.

 گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

 خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم ازتو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.

 اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی دردرونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

        ماخذ:                      
http://movafaghiat-on-line.blogfa.com/cat-2.aspx

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۱/۱۸
محمدرضا امین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی