زنده اندیشان

قصه کسی که می خواست خودش باشد

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۸۸، ۱۱:۳۲ ق.ظ


نویسنده: سانیتا سالگا

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک دو ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم.

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها، جدول ضرب و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم.

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پرشود ازکوهی از مدار اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب،جریمه وبیکاری و جدایی.

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت به صلح، به فرشتگان، به باران

.

این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما

من؛ رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۵/۱۹
محمدرضا امین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی