زنده اندیشان

اولین نگاه

يكشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۸، ۰۱:۰۰ ب.ظ

اولین نگاه

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد . طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی  به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبودن خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود . دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم . به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرفهای بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود . می خواستم برم پیشش ولی خجالت میکشیدم والدین و صاحب خانه توی دوراهی عجیبی مانده بودم . دیگه طاقتم تمام شده بود . دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟
...

...

برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم ،

به به ! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۲/۱۳
محمدرضا امین

نظرات  (۱)

۱۴ ارديبهشت ۸۸ ، ۱۱:۰۴ شبهای تنهایی
سلام
اول صبحی خوب منو سر کار گذاشتی
ولی داستان جالبی بود
خوب نمیگی دل منم شیرینی میخواد ؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی