زنده اندیشان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایات» ثبت شده است

شاید نمی­دانست که دگر چه باید بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می­گفت و می­خندید، داخل خانه با بچه­ها خوش و بش می­کرد شوخ­طبع و مهربان بود. اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می­شد، سر دیگران داد و فریاد می­کرد؟ آن مرد مهربان و بذله­گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می­رسید و هر راهی را که می­دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. تا اینکه روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می­کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره­ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه­ی راهب رساند، قصه­ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می­سازد …

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۸۸ ، ۱۳:۱۶
محمدرضا امین