زنده اندیشان

۳۲۵ مطلب با موضوع «داستانهای کوتاه» ثبت شده است

قانون دانهنگاهی به درخت سیب بیندازید.
شاید پانصد سیب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. خیلی دانه دارد نه؟
ممکن است بپرسیم: “چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟”

اینجا طبیعت به ما چیزی یاد می‌دهد:

اکثر دانه‌ها هرگز رشد نمی‌کنند. پس اگر واقعاً می‌خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.

از این مطلب می‌توان این نتایج را بدست آورد:

- باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل بدست بیاوری.

- باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک فرد مناسب استخدام کنی.

- باید با پنجاه نفر صحبت کنی تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده‌ات را بفروشی.

- باید با صد نفر آشنا شوی تا یک رفیق شفیق پیدا کنی.

وقتی که “قانون دانه” را درک کنیم دیگر نا امید نمی‌شویم و به راحتی احساس شکست نمی‌کنیم.
قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آن‌ها درس گرفت.

افراد موفق هر چه بیشتر شکست می‌خورند، دانه‌های بیشتری می‌کارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۶:۰۹
محمدرضا امین

 

پسری کوچک تمام روز منتظر بود تا پدرش به خانه برگردد. عید کریسمس نزدیک بود و او هم مانند دیگر کودکان با انرژی زیاد منتظر رسیدن آن بود.

مادرش خیلی کار داشت. چقدر خسته کننده به نظر می رسید آشپزی، نظافت خانه و پرداخت قبض ها پسر کوچک با خود فکر کرد مادرش هیچ وقت برای بازی وقت ندارد؟ و با خود گفت او هیچ وقت نمی خواهد بزرگ شود اگر وقتی برای بازی کردن نداشته باشد همان بهتر که همیشه کوچک باشد. سپس به سمت پنجره رفت و و منتظر پدرش شد تا به خانه برگردد.

بالاخره پدرش به خانه رسید وقتی که در را باز کرد او به سمتش دوید تا از پدرش استقبال کند.

- بابا! اومدی خونه! حالا می تونیم با هم بازی کنیم!

او پدرش را در آغوش گرفت. پدر که خیلی خسته بود آهی کشید. پسرش را در آغوش گرفت. کت و کفشش را درآورد و به سمت اتاق نشیمن رفت. روی مبل لم داد و چشمانش را بست.

- بابا! بیا بازی! او دستان پدرش را گرفت و کشید.

پدر جواب داد:

- بابا خسته است، خیلی خسته تر از اونی که بتونه بازی کنه.

به نظر می رسید این بدترین چیزی بود که پسر بچه می توانست بشنود. پسر کوچوک فقط ایستاد و به پدرش خیره شد.

بابا! صدای پسر بچه لحن التماس داشت.

پدر گویا تیری در قلبش احساس می کرد اما خسته تر از آنی بود که بتواند بلند شود. دستش را حرکت داد و مجله ای از روی میز برداشت.

اما پسر بچه تسلیم نمی شد. در حالیکه پدر سعی داشت آن مجله را بخواند او آنجا ایستاده بود و از پدرش می خواست که با او بازی کند. پدر برای ساکت کردن بچه برگی از مجله را کند. نقشه یک کشور در این صفحه وجود داشت. آنگاه آن نقشه را به تکه های کوچکتر تقسیم کرد و آنرا به کودک خود داد.

- و گفت وقتی با تو بازی می کنم که این پازل را درست کنی و این نقشه را مانند اولش کنار هم بچینی.

حالا پدر مطمئن بود که می تواند برای مدتی با خیال راحت استراحت کند و چشمانش را بست. این نقشه خیلی بزرگ بود و برای پسر بچه ای به آن سن کار راحتی نبود که آن پازل تکه کاغذ پاره ها را دوباره کنار هم بچیند. پسر بچه با اشتیاق تکه های کاغذ را برداشت و رفت.

بعد از چند دقیقه ای پدر کشش آشنایی در دستش احساس کرد.

بابا من پازل را کنار هم چیدم حالا بیا با هم بازی کنیم!

پدر چشمانش را باز کرد پسر بچه کاغذ را در کنار خود داشت و همه تکه های آن بدرستی به یکدیگر چسبیده بودند.

پدر با تعجب پرسید:

چطور اینقدر سریع تونستی اینارو به هم بچسبونی؟

او اینرا گفت و از جایش بلند شد.

به نقشه نگاه کرد کامل و بی عیب و نقص بود.

پسر بچه در پاسخ گفت:

- سمت دیگر نقشه عکسی از بابا نوئل بود

پدر عکس را برگرداند بله درست بود پدر پیر کریسمس سمت دیگر نقشه بود.

پسر بچه گفت:

- من به جای اینکه پازل نقشه را درست کنم پازل بابانوئل را درست کردم و وقتی تمام شد صفحه را برگرداندم!

او به پسرش که خندان و خوشحال از این پیروزی بود نگاه کرد و با خنده به سمت او رفت و گفت:

- خیلی خوب پسرم حالا دوست داری چی بازی کنیم؟

پسر بچه مطمئن بود که این مشکل را حل می کند کاری که او انجام داد این بود که به مشکل از زاویه ای دیگر نگریست و موفق شد.

ما همیشه در تله راه های سنتی می افتیم ما هم می توانیم گاهی مانند یک پسر بچه 6 ساله فکر کنیم. نظر شما چیست؟ اگر این دفعه به مشکلی بزرگ برخورد کردید سعی کنید کودکانه به آن نگاه کنید و سعی کنید راه حلی برای آن بیابید. فکر کنید سرگرم کننده ترین راه برای حل این مسئله چیست؟ عجیب ترین روش کدام است؟ اگر هیچ چیز نداشتید چه اتفاقی می افتاد؟ خارج از چهارچوب فکر کنید افکار خود را بچرخانید و آنگاه است که می بینید ناخودآگاه شما راه حل جدیدی به شما ارائه می دهد.

ترجمه: علی یزدی مقدم

سایت  یاد بگیر دات کام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۳
محمدرضا امین

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. 

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد. فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.  

دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه میکرد، ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.  

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت : چه میخواهی؟ دخترک جواب داد : برادرم مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید : ببخشید!؟ دخترک توضیح داد : برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه میتواند او را نجات دهد، من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.  

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است. من کجا میتوانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید : چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.  

آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم، نجات جان پسرم یک معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر شده است؟ دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 دلار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۲
محمدرضا امین

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه‌اش نزدیک می‌شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفاً ۱۲ سوسیس و به ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.


سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس‌ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.


اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می‌کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.


مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می‌کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

نتیجه اخلاقیش باخودتون
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۹
محمدرضا امین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۰۶
محمدرضا امین


 قهوه نمکی!او دختر رو توی یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند؛ اما خودش خیلی ساده بود و هیچکس بهش توجه نمی‌کرد.

آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.

در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی‌تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می‌کرد: “خواهش می‌کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش‌خدمت را صدا کرد: “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می‌خوام بریزم تو قهوه‌ام!”
همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه…! چهره‌اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه‌اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید: “چرا این کار رو می‌کنی؟”

پسر پاسخ داد: “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می‌کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می‌تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی!
حالا هر وقت قهوه نمکی می‌خورم به یاد بچگی‌ام می‌افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می‌کنند.”

همین‌طور صحبت می‌کرد، اشک از گونه‌هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می‌تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده‌اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند و قرار گذاشتن…

دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می‌کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!

ممنون از قهوه نمکی…! بعد قصه مثل تمام داستان‌های عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می‌کردند… هر وقت می‌خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می‌ریخت، چون می‌دانست که با اینکار لذت می‌برد.

بعد از چهل سال مرد در گذشت و یک نامه برای زن گذاشت: “عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی‌ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: “قهوه نمکی!” یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یه کم شکر می‌خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک!
برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی‌کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت‌ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می‌میرم و دیگه نمی‌ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی‌خورم چون این کار رو برای تو کردم… تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه… اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می‌خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی‌ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم!”

اشک‌هایش کل نامه را خیس کرد…
یک روز، یه نفر از او پرسید: “مزه قهوه نمکی چطور است؟”  او جواب داد: “خیلی شیرین!”

منبع : لبخند زندگی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۰۷
محمدرضا امین

 خانواده کاسول روزهای کسالت‌باری داشتند. پیرمرد 73 ساله و پیرزن 71 ساله آنقدر خسته بودند که فقط دلشان می‌خواست هر چه زودتر عمرشان به پایان برسد.2‌دخترشان بزرگ شده و ازدواج کرده و از پیش آنها رفته بودند. 4 نوه داشتند که خیلی دیربه‌ دیر به آنها سر می‌زدند. خیلی وقت بود مرد دلش می‌خواست دست زنش را بگیرد و ببرد کنار ساحل و در یک رستوران ساحلی شامی بخورند و برای خودشان زیر آقتاب داغ ساحلی قدم بزنند، اما همین هم از دستش برنمی‌آمد. خانه‌شان در گرو بانک بود و به‌دلیل تحصیل و ازدواج دخترهایشان ناچار شده بودند وام پشت وام بگیرند و از پس بهره‌های سنگین بانک بر نمی‌آمدند و حالا در سال‌های پیری که باید آرامش سراغشان می‌آمد، هر شب با کابوس فروش خانه از طرف بانک از خواب می‌پریدند و دلشان می‌خواست در یکی از این کابوس‌ها همه‌چیز به آخر برسد و تمام شود.

قصه میلیونر شدن در سال‌های پیری

 یک اتفاق ساده

چیزی که زندگی آنها را تا حد زیادی تغییر داد، ورود ناگهانی خواهر خانم کاسول در یک بعدازظهر خسته کسالت‌بار بود. ملانی فقط یک سال کوچک‌تر از خانم کاسول بود ولی پر از روحیه و انگیزه برای زندگی بود. دیدن چهره افسرده خواهر و شوهرخواهرش او را آنقدر آشفته کرد که همان موقع گوشی تلفن را برداشت و به هر دو دختر خواهرش زنگ زد: «همین الان دست بچه هاتونو بگیرید و بیاین اینجا.» و منتظر نشد تا آنها برای نیامدن‌شان بهانه بیاورند. سبد کوچکی برداشت و چند ساندویچ مرغ و پنیر درست کرد و کنار کمی میوه و نوشیدنی و کلی هویج پوست کنده که کاسول عاشقش بود، توی سبد گذاشت. کاسول و همسرش با چشم‌های حیرت‌زده نگاهش می‌کردند: «هی ملانی! ما حوصله پیک‌نیک نداریم. بچه‌ها هم درگیرند. چه‌کارشون داری؟ بیا بشینیم همین جا توی خونه قهوه بخوریم و حرف بزنیم.» ولی ملانی گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. با صدای زنگ در از جا پرید و سبد را برداشت و به طرف در رفت: «دخترها رسیدن. زود باشین تا ماشینو گرم می‌کنم آماده شین.»

 بهانه های ساده خوشبختی

دخترها با نوه‌ها سوار یک ماشین شدند و کاسول و همسرش توی ماشین ملانی نشستند و راه افتادند: «حالا کجا قراره بریم؟» ملانی از توی آینه ماشین به صورت رنگ‌پریده خواهرش نگاه کرد: «می‌ریم بولتون، شاممونو توی پارک مرکزی می‌خوریم و بعد می‌ریم بلیت لاتاری می‌خریم و توی میدون شهر کنار مردم می‌شینیم و منتظر اعلام شماره‌ها می‌شیم. هیجانش فوق‌العاده است.» کاسول پوزخندی زد و نگاهش را از جاده بر نداشت: «دلت خوشه‌ها.» ملانی خندید و گفت: «کاسول چقدر سخت می‌گیری. این فقط یه تفریحه. اگه دلت می‌خواد دخترها و نوه‌هاتون بهتون سر بزنن و حوصله‌شون سر نره، چاره‌ای ندارین جز اینکه کاری کنید که بهشون خوش بگذره.» خواهرش سرش را به علامت تایید تکان داد اما تا وقتی کاسول با شکم سیر توی میدان شهر نشست و همراه با هیجان اعلام هر شماره، کنار مردمی که از هر گروه سنی روی نیمکت‌ها و زمین نشسته بودند؛ فریاد می‌کشید، نتوانست بفهمد خواهر زنش واقعا چه لطفی در حقش کرده است.

مرگ ملانی و ادامه زندگی

یک سال بعد ملانی مرد. او یک شب خوابید و صبح بیدار نشد. از دست دادنش برای هر که او را می‌شناخت مصیبت بزرگی بود. چه برسد به خواهر و شوهر خواهری که در این یک سال از او یاد گرفته بودند چطور با همان حداقلی که دارند، شاد زندگی کنند. آنها روابط روبه فراموشی‌شان را با دخترها و نوه‌ها و دامادهایشان به روابطی گرم و صمیمانه تبدیل کرده بودند، طوری که حتی وقتی یکی از آنها بیمار بود یا کار و گرفتاری برایشان پیش می‌آمد، سفر هفتگی‌شان را به بولتون لغو نمی‌کردند و نمی‌گذاشتند این قرار خوب خانوادگی به هم بخورد. حالا ملانی مرده بود و آنها دوباره باید به سردی و سکون سال قبل برمی‌گشتند؟ عصر یکشنبه بود و خانم کاسول با چشم‌های گریان روبه‌روی عکس خواهرش ایستاده بود: «نمی‌تونم باور کنم دیگه نمی‌بینمش. چقدر خوبه کاسول وقتی آدم می‌میره تونسته باشه زندگی بقیه رو عوض کنه.» کاسول سری تکان داد. زیر چشم‌هایش خیس بود. صدای زنگ در آنها را از جا پراند. سروصدای نوه‌ها از بیرون در می‌آمد. کاسول در را باز کرد: «ای شیطونا! قرار هفتگی مونو یادتون نرفته هان؟ می‌خواین روح خاله ملانی شاد بشه نه؟ خیلی خب! صبر کنید آماده بشیم و راه بیفتیم.»

قصه میلیونر شدن در سال‌های پیری

  آنها به هم نزدیک شدند

این بار دخترها مجبور شدند هر دو ماشین‌هایشان را بیاورند. کاسول توی ماشین یکی از آنها نشست و خانم کاسول سوار ماشین دختر دیگرش شد. توی راه نوه‌ها از سرو کولشان بالا می‌رفتند و سر به سرشان می‌گذاشتند. کاسول رو به دخترش گفت: «من فکر می‌کردم شما واقعا دیگه حوصله مارو ندارید.» دخترش از توی آینه اخم کرد: «پدر این حرفو نزن. ما همیشه فکر می‌کردیم مزاحم شماییم. فکر می‌کردیم واقعا خیلی وقتا حوصله بچه‌هامونو ندارین. قبول کنید که خیلی عوض شدین. از وقتی خاله ملانی قرارهای هفتگی گذاشت ما فهمیدیم که شما اصلا یک شخصیت دیگه هم داشتید که ما هیچ‌وقت اونو نمی‌دیدیم. می‌دونید توی محیط خونه شما همه‌اش جلوی تلویزیون نشسته بودید و مادر داشت توی آشپزخونه غذا درست می‌کرد. اما این بیرون رفتن‌ها باعث شد ما با شما و مادر حرف بزنیم. خاطره‌هاتونو بشنویم که هیچ‌وقت اونارو برامون تعریف نکرده بودین. اصلا بیرون از خونه شما و مادر یک طور دیگه‌ای با ما و بچه‌هامون رفتار می‌کنید که حوصله هیچ‌کس سر نمی‌ره. ما تمام اینارو مدیون خاله ملانی هستیم.» کاسول چیزی نگفت اما داشت فکر می‌کرد که چقدر دخترش بزرگ شده و چقدر منطقی حرف می‌زند. دختری که همیشه او را کودک می‌دید در حالی که زن کاملی بود.

 لحظه شماری تا میلیونر شدن

از جلوی دکه فروش بلیت که رد شدند کاسول ایستاد و دستش را توی جیبش فرو برد. خانم کاسول با چشم‌های فراخ نگاهش کرد: «چه‌کار می‌کنی؟ این عادت ملانی بود. تو که اعتقادی به این بلیت‌‌ها نداشتی.» کاسول خندید: «من این کارو برای شادی روح ملانی انجام می‌دهم. اون کنار ماست و با این کار شاد می‌شه.» دخترها راه افتادند: «ما که دیگه نمی‌خریم. خسته شدیم بس که خریدیم و ناامید شدیم.» کاسول پول را روی پیشخوان گذاشت و بلیت را خواست بردارد که پسری آمد و دستش را روی بلیت گذاشت: «اینو بدید به من. خواهش می‌کنم. رقم راستش 12 است و این عدد برای من شانس می‌آره.» کاسول پوزخندی زد و بلیت را به او داد. مرد بلیت دیگری به دستش داد و راه افتادند. توی میدان اصلی مثل هر یکشنبه جای سوزن انداختن نبود. بچه‌ها نشستند و دخترها کنارشان ایستادند. روی تلویزیون شهری شماره‌ها را یکی‌یکی خواندند. معمولا شماره اول و دوم درست در می‌آمد. کاسول بلیت را روی زانویش گذاشت و منتظر شنیدن رقم سوم شد. این یکی هم درست بود. سه شماره دیگر مانده بود. کاش زودتر شماره‌ها را می‌خواندند و تمام می‌شد. کاسول احساس کرد این بار در نبود ملانی نه دخترها و نه نوه‌هایشان حتی همسرش دارد از روی اجبار مراسم را تحمل می‌کند. دیگر خاله ملانی نبود که با شنیدن هر شماره درست فریاد شادی بکشد و به هوا بپرد. کاسول هم بدون هیجانی که ملانی به راه می‌انداخت انگیزه‌ای برای انجام این کار نداشت. به ساعتش نگاه کرد. تا 10 دقیقه دیگر تمام می‌شد. بچه‌ها خمیازه می‌کشیدند و دخترها چشم‌هایشان قرمز بود. شماره چهارم و پنجم هم درست بود. حالا هیجان همه گل کرده بود. و تمام نگاه‌ها به شماره آخر بود.

  اتفاق مهم

شماره ششم را که خواندند، تمام‌شان به هوا پریدند. مردم دورشان جمع شدند و واحد سیار تلویزیون آنها را پیدا کرد. کاسول باورش نمی‌شد. مدام شماره روی بلیت را با شماره‌ای که روی صفحه تلویزیون ثابت مانده بود، مقایسه می‌کرد. خودش بود. پسری که بلیت قبل از او را خریده بود جلویش ایستاده بود و با حسرت به بلیتی که توی دست کاسول بود، نگاه می‌کرد. نوه‌ها از خوشحالی جیغ می‌کشیدند و می‌دویدند. دخترها مادرشان را بغل کرده بودند و گریه می‌کردند. کاسول یک لحظه احساس کرد به هرچه می‌خواسته در زندگی‌اش رسیده و تمام اینها را مدیون ملانی بود. این سومین لاتاری بزرگ انگلستان بود که آنها را در فاصله‌ای کمتر از یک ساعت که از خرید بلیت‌شان می‌گذشت صاحب 35 میلیون پوند کرده بود. 35 میلیون پوند!

 آرزوهای بر زبان نیامده

روزی که خانواده کاسول چک‌شان را تحویل گرفتند نوبت خبرنگاران بود که دورتادور خانه‌شان صف بکشند و از آنها بپرسند که قرار است با این پول چه‌کار کنند. جواب‌هایی که می‌دادند تعجب دخترها را برمی‌انگیخت. این پدر و مادر یک شبه چقدر عوض شده بودند. مادر گفت دوست دارد با این پول آرایشگری را استخدام کند تا هر روز صبح موهایش را مرتب کند و صورتش را آرایش کند، چون این یکی از آرزوهایش بود. اما آقای کاسول برنامه‌های دیگری داشت. مثلا دلش می‌خواست هر روز در بهترین رستوران‌های انگلستان غذا بخورند. او گفت که از زمان اقامتش در شهر هالیول در نزدیگی بولتون همیشه دوست داشته مزرعه هویج داشته باشد و حالا با این پول شرایط مهیا شده تا هر کدام به شکل حرفه‌ای به این کار ادامه دهند. او گفت قصد دارد برای هر کدام از دخترانش یک منزل به همراه یک اصطبل جداگانه خریداری کند چراکه آنها به‌شدت علاقه‌مند به اسب‌سواری هستند. گفت که می‌خواهد در اولین تعطیلات طولانی به سفر دلخواهش یعنی شهر ریو در برزیل برود. آنها گفتند که سفر به قله اورست هم یکی دیگر از برنامه‌هایشان خواهد بود و البته بخش اعظم این پول نصیب چهار نوه خوشبخت‌شان می‌شود.

قصه میلیونر شدن در سال‌های پیری

پولی که دیر به سمت صاحبش رسید

برای آدمی که روزی خانه‌ای در رهن بانک بزرگ‌ترین دارایی‌اش بود، حالا داشتن هواپیمای شخصی و کشتی تفریحی و هتل شناور روی آب و داشتن هر چیزی که برای دیگران دست‌نیافتنی است، بعد از چند ماه عادی شد. یکی از شب‌ها که کاسول از سوارکاری با نوه‌هایش به خانه گرانقیمتی که شبیه کاخ بود، برمی‌گشتند یک دوست قدیمی جلویش را گرفت و گفت: «سلام کاسول، خیلی خوشحالم که می‌بینم رو به راهی. راستش من برای دردل اومدم.» کاسول راهش را کج کرد و گفت: «خوشحالم دیوید که می‌بینمت ولی الان بچه‌ها منتظرن.» نوه 14ساله‌اش ایستاد: «پدر بزرگ ببین چه کارت داره. ما عجله‌ای نداریم.» و به خواهرش نگاه کرد. خواهرش سرش را به علامت تایید تکان داد. دیوید تندتند برای کاسول تعریف کرد که زنش به سرطان روده مبتلاست و از پس هزینه‌هایش برنمی‌آید. کاسول سری تکان داد و از کنارش گذشت و گفت: «درست می‌شه. امیدوارم مشکلت حل بشه.» بچه‌ها این پا و آن پا کردند و پشت‌سرشان راه افتادند. آن شب هر دو گفتند سیرند و شام نمی‌خورند و قبل از خواب با خودشان فکر می‌کردند چرا پول پدربزرگشان را این همه عوض کرده. یک هفته بعد کاسول بر اثر ایست قلبی درگذشت در حالی که بلیت چند روز بعدشان برای سفر به قله اورست روی میز پذیرایی بود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۴۰
محمدرضا امین

داستان آهنگر

حکیمی جعبه اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند.

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین.

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۰۶
محمدرضا امین

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته های استاد تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند.

در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود اما ظاهری بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت :

این مکان را ببینید.شما حق داشتید.من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم ،در بهشت بسر می بردند،اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد،کافی نمی باشد.

بایستی دلایل را بررسی کرد.پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشویم.

سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند.یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند ،با لباسهای  پاره و کثیف.

استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:

شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید،در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه ،چند لیتر شیر به ما می دهد.یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم.با بخش دیگر اقدام به  تولید پنیر ،کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم.و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.

استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد.در میان راه،رو به شاگرد کرد وگفت:

آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

-  اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

و فیلسوف نیز ساکت ماند ...آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد،همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد.

این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها ،زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود،تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضای بخشش و به ایشان کمک مالی نماید.

اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود  با درختانی شکوفه کرده،ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند.با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند،مایوس و ناامید گردید.لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

جوابی که دریافت کرد،این بود:

-آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

 وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد.صاحب خانه اورا شناخت واز احوالات استاد فیلسوفش پرسید.اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان زندگی به آن خوبی شده اند.

آن مرد گفت:

ما دارای یک گاو بودیم،اما وی از صخره پرت شد و مرد.در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم..گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم ،و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم.به این ترتیب یکسال سخت گذشت،اما وقتی خرمن محصولات رسید،من در حال فروش و صدور حبوبات ،پنبه و سبزیجات معطر بودم .هرگز به  این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که :

 

چه خوب شد آن گاو مرد.

 

ماخذ: http://nothingonlylove.blogfa.com

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۱۸
محمدرضا امین

امپراتور دستور داد گودو ، استاد ذهن را به حضورش بیاورند.

گفت : گودو ، شنیده ام تو همه چیز را می فهمی . میخواهم  

بدانم بعد از مرگ ،چه به سر پرهیزگاران و گناه کاران  می آید.

گودو پاسخ داد: از کجا بدانم ؟

امپراتور گفت :مگر تو استادی دانا نیستی ؟

گودو پاسخ داد : چرا هستم . اما هنوز که نمرده ام!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۱۴
محمدرضا امین