زنده اندیشان

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است











۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۵
محمدرضا امین

























































































۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۳
محمدرضا امین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۳۱
محمدرضا امین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۳۰
محمدرضا امین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۲۷
محمدرضا امین

عضویت در زنده اندیشان
با کلیک کردن بر روی تصویر فوق به صفحه اشتراک هدایت می‌شوید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۰۳
محمدرضا امین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۴۹
محمدرضا امین

Creative Baby Photography

 

 

عکاس سوئدی Emil Nystrom  از قرار دادن دختر زیبایش Signhild در موقعیت های مختلف عکس های بسیار زیبا و جالبی بوجود آورده است که از شما عزیزان دعوت می کنیم با کلیک بر رویادامه مطلب آنها را مشاهده بفرمایید.



Emil Nystrom

 

 

Fruit Ninja

 

 

Extreme Climbing

 

 

Baby Pictures

 

 

 

Baby Photography

 

 

Birthday Party

 

 

 

Magic Fairy

 

 

Time to take a Bath

 

 

Adorable Mechanic


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۲
محمدرضا امین

 

پسری کوچک تمام روز منتظر بود تا پدرش به خانه برگردد. عید کریسمس نزدیک بود و او هم مانند دیگر کودکان با انرژی زیاد منتظر رسیدن آن بود.

مادرش خیلی کار داشت. چقدر خسته کننده به نظر می رسید آشپزی، نظافت خانه و پرداخت قبض ها پسر کوچک با خود فکر کرد مادرش هیچ وقت برای بازی وقت ندارد؟ و با خود گفت او هیچ وقت نمی خواهد بزرگ شود اگر وقتی برای بازی کردن نداشته باشد همان بهتر که همیشه کوچک باشد. سپس به سمت پنجره رفت و و منتظر پدرش شد تا به خانه برگردد.

بالاخره پدرش به خانه رسید وقتی که در را باز کرد او به سمتش دوید تا از پدرش استقبال کند.

- بابا! اومدی خونه! حالا می تونیم با هم بازی کنیم!

او پدرش را در آغوش گرفت. پدر که خیلی خسته بود آهی کشید. پسرش را در آغوش گرفت. کت و کفشش را درآورد و به سمت اتاق نشیمن رفت. روی مبل لم داد و چشمانش را بست.

- بابا! بیا بازی! او دستان پدرش را گرفت و کشید.

پدر جواب داد:

- بابا خسته است، خیلی خسته تر از اونی که بتونه بازی کنه.

به نظر می رسید این بدترین چیزی بود که پسر بچه می توانست بشنود. پسر کوچوک فقط ایستاد و به پدرش خیره شد.

بابا! صدای پسر بچه لحن التماس داشت.

پدر گویا تیری در قلبش احساس می کرد اما خسته تر از آنی بود که بتواند بلند شود. دستش را حرکت داد و مجله ای از روی میز برداشت.

اما پسر بچه تسلیم نمی شد. در حالیکه پدر سعی داشت آن مجله را بخواند او آنجا ایستاده بود و از پدرش می خواست که با او بازی کند. پدر برای ساکت کردن بچه برگی از مجله را کند. نقشه یک کشور در این صفحه وجود داشت. آنگاه آن نقشه را به تکه های کوچکتر تقسیم کرد و آنرا به کودک خود داد.

- و گفت وقتی با تو بازی می کنم که این پازل را درست کنی و این نقشه را مانند اولش کنار هم بچینی.

حالا پدر مطمئن بود که می تواند برای مدتی با خیال راحت استراحت کند و چشمانش را بست. این نقشه خیلی بزرگ بود و برای پسر بچه ای به آن سن کار راحتی نبود که آن پازل تکه کاغذ پاره ها را دوباره کنار هم بچیند. پسر بچه با اشتیاق تکه های کاغذ را برداشت و رفت.

بعد از چند دقیقه ای پدر کشش آشنایی در دستش احساس کرد.

بابا من پازل را کنار هم چیدم حالا بیا با هم بازی کنیم!

پدر چشمانش را باز کرد پسر بچه کاغذ را در کنار خود داشت و همه تکه های آن بدرستی به یکدیگر چسبیده بودند.

پدر با تعجب پرسید:

چطور اینقدر سریع تونستی اینارو به هم بچسبونی؟

او اینرا گفت و از جایش بلند شد.

به نقشه نگاه کرد کامل و بی عیب و نقص بود.

پسر بچه در پاسخ گفت:

- سمت دیگر نقشه عکسی از بابا نوئل بود

پدر عکس را برگرداند بله درست بود پدر پیر کریسمس سمت دیگر نقشه بود.

پسر بچه گفت:

- من به جای اینکه پازل نقشه را درست کنم پازل بابانوئل را درست کردم و وقتی تمام شد صفحه را برگرداندم!

او به پسرش که خندان و خوشحال از این پیروزی بود نگاه کرد و با خنده به سمت او رفت و گفت:

- خیلی خوب پسرم حالا دوست داری چی بازی کنیم؟

پسر بچه مطمئن بود که این مشکل را حل می کند کاری که او انجام داد این بود که به مشکل از زاویه ای دیگر نگریست و موفق شد.

ما همیشه در تله راه های سنتی می افتیم ما هم می توانیم گاهی مانند یک پسر بچه 6 ساله فکر کنیم. نظر شما چیست؟ اگر این دفعه به مشکلی بزرگ برخورد کردید سعی کنید کودکانه به آن نگاه کنید و سعی کنید راه حلی برای آن بیابید. فکر کنید سرگرم کننده ترین راه برای حل این مسئله چیست؟ عجیب ترین روش کدام است؟ اگر هیچ چیز نداشتید چه اتفاقی می افتاد؟ خارج از چهارچوب فکر کنید افکار خود را بچرخانید و آنگاه است که می بینید ناخودآگاه شما راه حل جدیدی به شما ارائه می دهد.

ترجمه: علی یزدی مقدم

سایت  یاد بگیر دات کام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۳
محمدرضا امین

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. 

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد. فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.  

دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه میکرد، ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.  

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت : چه میخواهی؟ دخترک جواب داد : برادرم مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید : ببخشید!؟ دخترک توضیح داد : برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه میتواند او را نجات دهد، من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.  

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است. من کجا میتوانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید : چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.  

آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم، نجات جان پسرم یک معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر شده است؟ دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 دلار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۲
محمدرضا امین