زنده اندیشان

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۴۹
محمدرضا امین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۳۲
محمدرضا امین


 قهوه نمکی!او دختر رو توی یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند؛ اما خودش خیلی ساده بود و هیچکس بهش توجه نمی‌کرد.

آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.

در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی‌تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می‌کرد: “خواهش می‌کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش‌خدمت را صدا کرد: “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می‌خوام بریزم تو قهوه‌ام!”
همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه…! چهره‌اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه‌اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید: “چرا این کار رو می‌کنی؟”

پسر پاسخ داد: “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می‌کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می‌تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی!
حالا هر وقت قهوه نمکی می‌خورم به یاد بچگی‌ام می‌افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می‌کنند.”

همین‌طور صحبت می‌کرد، اشک از گونه‌هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می‌تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده‌اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند و قرار گذاشتن…

دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می‌کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه!

ممنون از قهوه نمکی…! بعد قصه مثل تمام داستان‌های عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می‌کردند… هر وقت می‌خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می‌ریخت، چون می‌دانست که با اینکار لذت می‌برد.

بعد از چهل سال مرد در گذشت و یک نامه برای زن گذاشت: “عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی‌ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: “قهوه نمکی!” یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یه کم شکر می‌خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک!
برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی‌کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت‌ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می‌میرم و دیگه نمی‌ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی‌خورم چون این کار رو برای تو کردم… تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه… اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می‌خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی‌ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم!”

اشک‌هایش کل نامه را خیس کرد…
یک روز، یه نفر از او پرسید: “مزه قهوه نمکی چطور است؟”  او جواب داد: “خیلی شیرین!”

منبع : لبخند زندگی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۰۷
محمدرضا امین

 خانواده کاسول روزهای کسالت‌باری داشتند. پیرمرد 73 ساله و پیرزن 71 ساله آنقدر خسته بودند که فقط دلشان می‌خواست هر چه زودتر عمرشان به پایان برسد.2‌دخترشان بزرگ شده و ازدواج کرده و از پیش آنها رفته بودند. 4 نوه داشتند که خیلی دیربه‌ دیر به آنها سر می‌زدند. خیلی وقت بود مرد دلش می‌خواست دست زنش را بگیرد و ببرد کنار ساحل و در یک رستوران ساحلی شامی بخورند و برای خودشان زیر آقتاب داغ ساحلی قدم بزنند، اما همین هم از دستش برنمی‌آمد. خانه‌شان در گرو بانک بود و به‌دلیل تحصیل و ازدواج دخترهایشان ناچار شده بودند وام پشت وام بگیرند و از پس بهره‌های سنگین بانک بر نمی‌آمدند و حالا در سال‌های پیری که باید آرامش سراغشان می‌آمد، هر شب با کابوس فروش خانه از طرف بانک از خواب می‌پریدند و دلشان می‌خواست در یکی از این کابوس‌ها همه‌چیز به آخر برسد و تمام شود.

قصه میلیونر شدن در سال‌های پیری

 یک اتفاق ساده

چیزی که زندگی آنها را تا حد زیادی تغییر داد، ورود ناگهانی خواهر خانم کاسول در یک بعدازظهر خسته کسالت‌بار بود. ملانی فقط یک سال کوچک‌تر از خانم کاسول بود ولی پر از روحیه و انگیزه برای زندگی بود. دیدن چهره افسرده خواهر و شوهرخواهرش او را آنقدر آشفته کرد که همان موقع گوشی تلفن را برداشت و به هر دو دختر خواهرش زنگ زد: «همین الان دست بچه هاتونو بگیرید و بیاین اینجا.» و منتظر نشد تا آنها برای نیامدن‌شان بهانه بیاورند. سبد کوچکی برداشت و چند ساندویچ مرغ و پنیر درست کرد و کنار کمی میوه و نوشیدنی و کلی هویج پوست کنده که کاسول عاشقش بود، توی سبد گذاشت. کاسول و همسرش با چشم‌های حیرت‌زده نگاهش می‌کردند: «هی ملانی! ما حوصله پیک‌نیک نداریم. بچه‌ها هم درگیرند. چه‌کارشون داری؟ بیا بشینیم همین جا توی خونه قهوه بخوریم و حرف بزنیم.» ولی ملانی گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. با صدای زنگ در از جا پرید و سبد را برداشت و به طرف در رفت: «دخترها رسیدن. زود باشین تا ماشینو گرم می‌کنم آماده شین.»

 بهانه های ساده خوشبختی

دخترها با نوه‌ها سوار یک ماشین شدند و کاسول و همسرش توی ماشین ملانی نشستند و راه افتادند: «حالا کجا قراره بریم؟» ملانی از توی آینه ماشین به صورت رنگ‌پریده خواهرش نگاه کرد: «می‌ریم بولتون، شاممونو توی پارک مرکزی می‌خوریم و بعد می‌ریم بلیت لاتاری می‌خریم و توی میدون شهر کنار مردم می‌شینیم و منتظر اعلام شماره‌ها می‌شیم. هیجانش فوق‌العاده است.» کاسول پوزخندی زد و نگاهش را از جاده بر نداشت: «دلت خوشه‌ها.» ملانی خندید و گفت: «کاسول چقدر سخت می‌گیری. این فقط یه تفریحه. اگه دلت می‌خواد دخترها و نوه‌هاتون بهتون سر بزنن و حوصله‌شون سر نره، چاره‌ای ندارین جز اینکه کاری کنید که بهشون خوش بگذره.» خواهرش سرش را به علامت تایید تکان داد اما تا وقتی کاسول با شکم سیر توی میدان شهر نشست و همراه با هیجان اعلام هر شماره، کنار مردمی که از هر گروه سنی روی نیمکت‌ها و زمین نشسته بودند؛ فریاد می‌کشید، نتوانست بفهمد خواهر زنش واقعا چه لطفی در حقش کرده است.

مرگ ملانی و ادامه زندگی

یک سال بعد ملانی مرد. او یک شب خوابید و صبح بیدار نشد. از دست دادنش برای هر که او را می‌شناخت مصیبت بزرگی بود. چه برسد به خواهر و شوهر خواهری که در این یک سال از او یاد گرفته بودند چطور با همان حداقلی که دارند، شاد زندگی کنند. آنها روابط روبه فراموشی‌شان را با دخترها و نوه‌ها و دامادهایشان به روابطی گرم و صمیمانه تبدیل کرده بودند، طوری که حتی وقتی یکی از آنها بیمار بود یا کار و گرفتاری برایشان پیش می‌آمد، سفر هفتگی‌شان را به بولتون لغو نمی‌کردند و نمی‌گذاشتند این قرار خوب خانوادگی به هم بخورد. حالا ملانی مرده بود و آنها دوباره باید به سردی و سکون سال قبل برمی‌گشتند؟ عصر یکشنبه بود و خانم کاسول با چشم‌های گریان روبه‌روی عکس خواهرش ایستاده بود: «نمی‌تونم باور کنم دیگه نمی‌بینمش. چقدر خوبه کاسول وقتی آدم می‌میره تونسته باشه زندگی بقیه رو عوض کنه.» کاسول سری تکان داد. زیر چشم‌هایش خیس بود. صدای زنگ در آنها را از جا پراند. سروصدای نوه‌ها از بیرون در می‌آمد. کاسول در را باز کرد: «ای شیطونا! قرار هفتگی مونو یادتون نرفته هان؟ می‌خواین روح خاله ملانی شاد بشه نه؟ خیلی خب! صبر کنید آماده بشیم و راه بیفتیم.»

قصه میلیونر شدن در سال‌های پیری

  آنها به هم نزدیک شدند

این بار دخترها مجبور شدند هر دو ماشین‌هایشان را بیاورند. کاسول توی ماشین یکی از آنها نشست و خانم کاسول سوار ماشین دختر دیگرش شد. توی راه نوه‌ها از سرو کولشان بالا می‌رفتند و سر به سرشان می‌گذاشتند. کاسول رو به دخترش گفت: «من فکر می‌کردم شما واقعا دیگه حوصله مارو ندارید.» دخترش از توی آینه اخم کرد: «پدر این حرفو نزن. ما همیشه فکر می‌کردیم مزاحم شماییم. فکر می‌کردیم واقعا خیلی وقتا حوصله بچه‌هامونو ندارین. قبول کنید که خیلی عوض شدین. از وقتی خاله ملانی قرارهای هفتگی گذاشت ما فهمیدیم که شما اصلا یک شخصیت دیگه هم داشتید که ما هیچ‌وقت اونو نمی‌دیدیم. می‌دونید توی محیط خونه شما همه‌اش جلوی تلویزیون نشسته بودید و مادر داشت توی آشپزخونه غذا درست می‌کرد. اما این بیرون رفتن‌ها باعث شد ما با شما و مادر حرف بزنیم. خاطره‌هاتونو بشنویم که هیچ‌وقت اونارو برامون تعریف نکرده بودین. اصلا بیرون از خونه شما و مادر یک طور دیگه‌ای با ما و بچه‌هامون رفتار می‌کنید که حوصله هیچ‌کس سر نمی‌ره. ما تمام اینارو مدیون خاله ملانی هستیم.» کاسول چیزی نگفت اما داشت فکر می‌کرد که چقدر دخترش بزرگ شده و چقدر منطقی حرف می‌زند. دختری که همیشه او را کودک می‌دید در حالی که زن کاملی بود.

 لحظه شماری تا میلیونر شدن

از جلوی دکه فروش بلیت که رد شدند کاسول ایستاد و دستش را توی جیبش فرو برد. خانم کاسول با چشم‌های فراخ نگاهش کرد: «چه‌کار می‌کنی؟ این عادت ملانی بود. تو که اعتقادی به این بلیت‌‌ها نداشتی.» کاسول خندید: «من این کارو برای شادی روح ملانی انجام می‌دهم. اون کنار ماست و با این کار شاد می‌شه.» دخترها راه افتادند: «ما که دیگه نمی‌خریم. خسته شدیم بس که خریدیم و ناامید شدیم.» کاسول پول را روی پیشخوان گذاشت و بلیت را خواست بردارد که پسری آمد و دستش را روی بلیت گذاشت: «اینو بدید به من. خواهش می‌کنم. رقم راستش 12 است و این عدد برای من شانس می‌آره.» کاسول پوزخندی زد و بلیت را به او داد. مرد بلیت دیگری به دستش داد و راه افتادند. توی میدان اصلی مثل هر یکشنبه جای سوزن انداختن نبود. بچه‌ها نشستند و دخترها کنارشان ایستادند. روی تلویزیون شهری شماره‌ها را یکی‌یکی خواندند. معمولا شماره اول و دوم درست در می‌آمد. کاسول بلیت را روی زانویش گذاشت و منتظر شنیدن رقم سوم شد. این یکی هم درست بود. سه شماره دیگر مانده بود. کاش زودتر شماره‌ها را می‌خواندند و تمام می‌شد. کاسول احساس کرد این بار در نبود ملانی نه دخترها و نه نوه‌هایشان حتی همسرش دارد از روی اجبار مراسم را تحمل می‌کند. دیگر خاله ملانی نبود که با شنیدن هر شماره درست فریاد شادی بکشد و به هوا بپرد. کاسول هم بدون هیجانی که ملانی به راه می‌انداخت انگیزه‌ای برای انجام این کار نداشت. به ساعتش نگاه کرد. تا 10 دقیقه دیگر تمام می‌شد. بچه‌ها خمیازه می‌کشیدند و دخترها چشم‌هایشان قرمز بود. شماره چهارم و پنجم هم درست بود. حالا هیجان همه گل کرده بود. و تمام نگاه‌ها به شماره آخر بود.

  اتفاق مهم

شماره ششم را که خواندند، تمام‌شان به هوا پریدند. مردم دورشان جمع شدند و واحد سیار تلویزیون آنها را پیدا کرد. کاسول باورش نمی‌شد. مدام شماره روی بلیت را با شماره‌ای که روی صفحه تلویزیون ثابت مانده بود، مقایسه می‌کرد. خودش بود. پسری که بلیت قبل از او را خریده بود جلویش ایستاده بود و با حسرت به بلیتی که توی دست کاسول بود، نگاه می‌کرد. نوه‌ها از خوشحالی جیغ می‌کشیدند و می‌دویدند. دخترها مادرشان را بغل کرده بودند و گریه می‌کردند. کاسول یک لحظه احساس کرد به هرچه می‌خواسته در زندگی‌اش رسیده و تمام اینها را مدیون ملانی بود. این سومین لاتاری بزرگ انگلستان بود که آنها را در فاصله‌ای کمتر از یک ساعت که از خرید بلیت‌شان می‌گذشت صاحب 35 میلیون پوند کرده بود. 35 میلیون پوند!

 آرزوهای بر زبان نیامده

روزی که خانواده کاسول چک‌شان را تحویل گرفتند نوبت خبرنگاران بود که دورتادور خانه‌شان صف بکشند و از آنها بپرسند که قرار است با این پول چه‌کار کنند. جواب‌هایی که می‌دادند تعجب دخترها را برمی‌انگیخت. این پدر و مادر یک شبه چقدر عوض شده بودند. مادر گفت دوست دارد با این پول آرایشگری را استخدام کند تا هر روز صبح موهایش را مرتب کند و صورتش را آرایش کند، چون این یکی از آرزوهایش بود. اما آقای کاسول برنامه‌های دیگری داشت. مثلا دلش می‌خواست هر روز در بهترین رستوران‌های انگلستان غذا بخورند. او گفت که از زمان اقامتش در شهر هالیول در نزدیگی بولتون همیشه دوست داشته مزرعه هویج داشته باشد و حالا با این پول شرایط مهیا شده تا هر کدام به شکل حرفه‌ای به این کار ادامه دهند. او گفت قصد دارد برای هر کدام از دخترانش یک منزل به همراه یک اصطبل جداگانه خریداری کند چراکه آنها به‌شدت علاقه‌مند به اسب‌سواری هستند. گفت که می‌خواهد در اولین تعطیلات طولانی به سفر دلخواهش یعنی شهر ریو در برزیل برود. آنها گفتند که سفر به قله اورست هم یکی دیگر از برنامه‌هایشان خواهد بود و البته بخش اعظم این پول نصیب چهار نوه خوشبخت‌شان می‌شود.

قصه میلیونر شدن در سال‌های پیری

پولی که دیر به سمت صاحبش رسید

برای آدمی که روزی خانه‌ای در رهن بانک بزرگ‌ترین دارایی‌اش بود، حالا داشتن هواپیمای شخصی و کشتی تفریحی و هتل شناور روی آب و داشتن هر چیزی که برای دیگران دست‌نیافتنی است، بعد از چند ماه عادی شد. یکی از شب‌ها که کاسول از سوارکاری با نوه‌هایش به خانه گرانقیمتی که شبیه کاخ بود، برمی‌گشتند یک دوست قدیمی جلویش را گرفت و گفت: «سلام کاسول، خیلی خوشحالم که می‌بینم رو به راهی. راستش من برای دردل اومدم.» کاسول راهش را کج کرد و گفت: «خوشحالم دیوید که می‌بینمت ولی الان بچه‌ها منتظرن.» نوه 14ساله‌اش ایستاد: «پدر بزرگ ببین چه کارت داره. ما عجله‌ای نداریم.» و به خواهرش نگاه کرد. خواهرش سرش را به علامت تایید تکان داد. دیوید تندتند برای کاسول تعریف کرد که زنش به سرطان روده مبتلاست و از پس هزینه‌هایش برنمی‌آید. کاسول سری تکان داد و از کنارش گذشت و گفت: «درست می‌شه. امیدوارم مشکلت حل بشه.» بچه‌ها این پا و آن پا کردند و پشت‌سرشان راه افتادند. آن شب هر دو گفتند سیرند و شام نمی‌خورند و قبل از خواب با خودشان فکر می‌کردند چرا پول پدربزرگشان را این همه عوض کرده. یک هفته بعد کاسول بر اثر ایست قلبی درگذشت در حالی که بلیت چند روز بعدشان برای سفر به قله اورست روی میز پذیرایی بود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۴۰
محمدرضا امین