زنده اندیشان

۴۲ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است



طراحی زیبای تی شرت
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۸۸ ، ۱۸:۴۸
محمدرضا امین
ادغام زندگی دریاها با زندگی واقعی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۸۸ ، ۱۸:۲۶
محمدرضا امین

جام جم آنلاین: دهکده چادگان در نزدیکی شهر اصفهان قرار دارد. این دهکده در چند سال گذشته چهره جدیدی به خود گرفت تا خیل مسافران به شهر های شمالی را به خود جذب کند. این مکان نمونه ای از دهکده های تفریحی توریستی در مرکز ایران به شمار می رود که بیشتر محیطی گرم و خشک دارد .
عکاس: آرشیده شاهنگی

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۸۸ ، ۱۷:۲۳
محمدرضا امین




این آبشار یکی از زیباترین آبشارهای کشور است در ایستگاه راه آهن بیشه در شهرستان دورود  واقع شده است آب و هوای مناسب وسرسبزی اطراف آبشار وچشم انداز کوههای اطراف سالیانه پذیرای مهمانان ومسافران زیادی از مناطق مختلف کشور شده واین منطقه دیدنی را به عنوان یکی از مناطق توریستی  وگردشگری استان تبدیل نموده است.
فاصله این آبشار تا شهرستان دورود که یکی از مسیرهای ارتباطی آن است 35 کیلومتر می باشد. ارتفاع آبشار ۴۸ متر تا نقطه برخورد با زمین و ۱۰متر نیز از آنجا تا وصل شدن به رودخانه سزار می باشد . از شهرستان دورود به طرف ابشار مناطق دیدنی در کنار رودخانه سزار وجود دارد که می توان به آبشار های فصلی و دائمی ،آبشارهای یخی در زمستان و در ختان متنوع نام برد. فاصله آن تا خرم آباد از طریق جاده 64 کیلومتر –عرض تاج آبشار 20 متر می باشد .17 پلاژ،7 چادر ،بازار چه محلی ،تلفن ،آب ،برق،خانه بهداشت وپاسگاه انتظامی در کنار آبشار دایر می باشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۸۸ ، ۱۷:۱۰
محمدرضا امین



عشق را آنجا دیدم که کودکی در نقاشی خود

خورشید را سیاه کشیده بود

تا پدر کارگرش در زیر نور آفتاب نسوزد!!!!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۸۸ ، ۱۷:۰۴
محمدرضا امین


نخست مردهی این بودم که دبیرستان را تمام کرده و کالج را شروع کنم

بعد برای این میمردم که کالح را به اتمام رسانده و مشغول کار شوم.

بعد کشته‌ی این بودم که ازدواج کرده و صاحب بچههایی شوم.

و بعد میمردم برای بچههایم که هر چه زودتر به سنی برسند که من بتوانم دوباره سر کار برگردم.

و اما بعد می‌مردم برای بازنشست شدن.

و حالا در حال مرگم...و بناگهان متوجه شدم که فراموش کردم زندگی کنم



لطفا نگذارید این برای شما اتفاق بیفتد، قدردان شرایط کنونی تان باشید و از هر روزتان لذت ببرید.


********



برای بدست آوردن پول سلامتیمان را از دست میدهیم، وبرای بازگرداندن آن پول مان از دست میرود....


چنان زندگی میکنیم که انگار هرگز نخواهیم مرد، و چنان میمیریم که گویی هر گز زندگی نکردیم......

---------------------------------------------------

کارت بالا را چند وقت پیش دوستی برایم ایمیل کرد ومن قبل از اینکه ترجمه‌اش کنم ، برای پیدا کردن نویسنده‌ی اصلی اش دو ساعت وبگردی کردم ولی نتیجه‌ای نگرفتم. در هر حال این شما و این هر دو متن فارسی و انگلیسی .امیدوارم خوشتان بیاید. .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۸۸ ، ۱۶:۴۶
محمدرضا امین
رفتار مصرف کننده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۸۸ ، ۱۵:۴۸
محمدرضا امین

25 راهکار برای دستیابی به افکار خلاق و زیبا !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۸۸ ، ۱۵:۴۳
محمدرضا امین


"جان بلاکارد" از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ ! از سیزده ماه پیش بود که دلبستگی اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند......


"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود که شروع به جوانه زدن می کرد.

"جان" درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد، به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک، "هالیس" نوشته بود "تو مرا خواهی شناخت" از روی گل رز سرخی که روی کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان" دنبال دختری می گشت که قلبش را خیلی دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلائی اش در حلقه های زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد اندکی به او نزدیک شدم، لبهایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟"

بی اختیار یک گام به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود، اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که ب رسر دوراهی قرار گرفته ام ! از طرفی شوق تمنای عجیبی مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.

او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم ! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم ! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: "فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستورن بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست!

او گفت که این فقط یک امتحان است! گر چه"تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!"

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود

که به چیزی با ظاهر بدون جذابیت پاسخ مثبت بدهید ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۸۸ ، ۱۵:۰۰
محمدرضا امین
پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند........

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :

این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،

همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۸۸ ، ۱۴:۵۸
محمدرضا امین