زنده اندیشان

۱۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

کوتاه و عمیق

"در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه ! "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۸۷ ، ۱۳:۱۱
محمدرضا امین

کوتاه و عمیق

"در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه ! "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۸۷ ، ۱۳:۱۱
محمدرضا امین

یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل نخ­ریسی داشت زندگی می کرد. از بخت خوب دختر، پیرمرد پولدار شد و تصمیم گرفت دخترش رو با یک سفر کشتی به دریای مدیترانه ببرد. اما کشتی با طوفان مواجه گشت و غرق  شد.
پدر در این گیرو دار می میرد و دختر تنها به یکی از سوااحل مصر رسید. یک خانواده مصری که شغلشان نساجی بود دختر قصه ما را پیدا میکنند خودشون به خونه می برن، به او نساجی یاد می دن. اما از بخت بد دخترک، یک روز یک دزد دریایی که کارش برده فروشی و برده دزدی بود او را می دزده و در بازار استانبول به یک مرد که شغلش دکل­سازی بود می فروشه. مرد خوشحال شد که یک کارگر بدون مزد و مواجب داره اما در یک روز از روزهای خدا یکی از محموله های دکل این مرد رو دزدان  دریایی می دزدند  و اون مرد دیگه قادر نبود  برده ای دیگری برای کار خودش بخره  به خاطر همین دختر مجبور می شه تنهایی تمام کار دکل سازی رو انجام بده.
 بعد از اینکه تمام کار رو یاد گرفت مرد دکل ساز اون دختر رو از بردگی آزاد می کنه و چون از اون دختر راضی بود با اون شریک می شه. تا اینجا قصه ما خوب بود اما یک روز وقتی که دختر داشت محموله ای رو به جاوه اندونزی می برد کشتی دوباره دچار طوفان زدگی شد و دختربیچاره قصه با سختیها و مشقتهای بسیار زیاد یک باره دیگر به سواحل غریب رسید. وقتی که روی ماسه های ساحل چین نشسته بود و داشت به بخت بد و روزگار ناسازگار و آینده خودش فکر می کرد، یک نگاهی به آسمان انداخت و شروع کرد به غرغر کردن نفرین کردن. ولی خدا داشت از آسمان به اون لبخند می­زد.
توی چین یک افسانه­ای بوده که یک روز یک زن خارجی پیدا میشه  با فکر و ابزار خودش برای امپراطور یک خیمه می سازد. امپراطور هم هر سال افرادش را برای جمع­آوری زنان خارجی می فرستاده تا یکی را برای ساختن خیمه پیدا کنند. از بختش   در همین بین مأموران امپراطور دختر قصه ما را می گیرند و به قصر می برن. وقتی اون دختر به دربار امپراطور رسید امپراطور جوان بهش گفت آیا می تونی یه چادر بسازی؟ دختر که خیلی ترسیده بود پیش خودش فکر کرد که این نمی تونه کار سختی باشه. گفت شاید بتونم.
اول از پادشاه یک طناب خواست. اما در آنجا طناب نبود. پس دختر با به یاد آوردن حرفه پدر شروع به بافتن طناب کرد. دوم گفت پارچه لازم دارم. اما پارچه هم نبود. بعد دختر به فکر فرو رفت و باز با یاد آوردن حرفه خانواده مصری شروع به بافتن پارچه کرد. سوم از امپراطور درخواست تیرک کرد. ولی تیرک هم نبود. این بار به یاد کار سخت دکل سازی که از آن مرد استانبولی یاد گرفته بود شروع به ساخت دیرک کرد و بعد با به یادآوردن تمام چادرهایی که در طول زندگیش دیده بود خیمه رو بر پا کرد.
امپراطور خوشحال شد و به دختر جوان گفت هر آرزویی داری بگو تا من برآورده کنم و هر چیزیکه می خواهی بگو تا به تو بدهم. اما دختر به امپراطور گفت که من نه خانواده دارم نه خانه. پادشاه جوان هم که از صنعت دست دختر بسیار راضی بود و از آنجایی که دختر زیبا هم بود تصمیم گرفت تا با اون ازدواج کنه. و اون دختر سالهای سال در کنار همسر و فرزندش که خدا به اون بخشید با خوبی و خوشی در سلامت کامل زندگی کردند.

اما

شاید کسی توی زندگیش انقدر سوار کشتی نشه و این همه بدشانسی نیاره ولی این داستان ما یک درس بزرگ داره و اون اینه که اگر چه مشکلات و سختی ها باعث ناراحتی ما می شوند ولی چه بسا میتوانند آینده  ما رو بسازند.

 ( در زبان چینی کلمه بحران از دو کلمه (وی-چی) تشکیل شده که به معنای خطر و فرصت است. یعنی شخصیت ما در نقاط امن زندگی شکل نمیگیرد. بلکه در دل هر خطری فرصتی برای پیروزی و یاد گیری ما وجود دارد.
هلن کلر: در دنیا رنجهای بسیاری وجود دارد، ولی راههای بسیاری هم برای برطرف کردن اون رنجها وجود دارند. )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۱۰
محمدرضا امین

یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل نخ­ریسی داشت زندگی می کرد. از بخت خوب دختر، پیرمرد پولدار شد و تصمیم گرفت دخترش رو با یک سفر کشتی به دریای مدیترانه ببرد. اما کشتی با طوفان مواجه گشت و غرق  شد.
پدر در این گیرو دار می میرد و دختر تنها به یکی از سوااحل مصر رسید. یک خانواده مصری که شغلشان نساجی بود دختر قصه ما را پیدا میکنند خودشون به خونه می برن، به او نساجی یاد می دن. اما از بخت بد دخترک، یک روز یک دزد دریایی که کارش برده فروشی و برده دزدی بود او را می دزده و در بازار استانبول به یک مرد که شغلش دکل­سازی بود می فروشه. مرد خوشحال شد که یک کارگر بدون مزد و مواجب داره اما در یک روز از روزهای خدا یکی از محموله های دکل این مرد رو دزدان  دریایی می دزدند  و اون مرد دیگه قادر نبود  برده ای دیگری برای کار خودش بخره  به خاطر همین دختر مجبور می شه تنهایی تمام کار دکل سازی رو انجام بده.
 بعد از اینکه تمام کار رو یاد گرفت مرد دکل ساز اون دختر رو از بردگی آزاد می کنه و چون از اون دختر راضی بود با اون شریک می شه. تا اینجا قصه ما خوب بود اما یک روز وقتی که دختر داشت محموله ای رو به جاوه اندونزی می برد کشتی دوباره دچار طوفان زدگی شد و دختربیچاره قصه با سختیها و مشقتهای بسیار زیاد یک باره دیگر به سواحل غریب رسید. وقتی که روی ماسه های ساحل چین نشسته بود و داشت به بخت بد و روزگار ناسازگار و آینده خودش فکر می کرد، یک نگاهی به آسمان انداخت و شروع کرد به غرغر کردن نفرین کردن. ولی خدا داشت از آسمان به اون لبخند می­زد.
توی چین یک افسانه­ای بوده که یک روز یک زن خارجی پیدا میشه  با فکر و ابزار خودش برای امپراطور یک خیمه می سازد. امپراطور هم هر سال افرادش را برای جمع­آوری زنان خارجی می فرستاده تا یکی را برای ساختن خیمه پیدا کنند. از بختش   در همین بین مأموران امپراطور دختر قصه ما را می گیرند و به قصر می برن. وقتی اون دختر به دربار امپراطور رسید امپراطور جوان بهش گفت آیا می تونی یه چادر بسازی؟ دختر که خیلی ترسیده بود پیش خودش فکر کرد که این نمی تونه کار سختی باشه. گفت شاید بتونم.
اول از پادشاه یک طناب خواست. اما در آنجا طناب نبود. پس دختر با به یاد آوردن حرفه پدر شروع به بافتن طناب کرد. دوم گفت پارچه لازم دارم. اما پارچه هم نبود. بعد دختر به فکر فرو رفت و باز با یاد آوردن حرفه خانواده مصری شروع به بافتن پارچه کرد. سوم از امپراطور درخواست تیرک کرد. ولی تیرک هم نبود. این بار به یاد کار سخت دکل سازی که از آن مرد استانبولی یاد گرفته بود شروع به ساخت دیرک کرد و بعد با به یادآوردن تمام چادرهایی که در طول زندگیش دیده بود خیمه رو بر پا کرد.
امپراطور خوشحال شد و به دختر جوان گفت هر آرزویی داری بگو تا من برآورده کنم و هر چیزیکه می خواهی بگو تا به تو بدهم. اما دختر به امپراطور گفت که من نه خانواده دارم نه خانه. پادشاه جوان هم که از صنعت دست دختر بسیار راضی بود و از آنجایی که دختر زیبا هم بود تصمیم گرفت تا با اون ازدواج کنه. و اون دختر سالهای سال در کنار همسر و فرزندش که خدا به اون بخشید با خوبی و خوشی در سلامت کامل زندگی کردند.

اما

شاید کسی توی زندگیش انقدر سوار کشتی نشه و این همه بدشانسی نیاره ولی این داستان ما یک درس بزرگ داره و اون اینه که اگر چه مشکلات و سختی ها باعث ناراحتی ما می شوند ولی چه بسا میتوانند آینده  ما رو بسازند.

 ( در زبان چینی کلمه بحران از دو کلمه (وی-چی) تشکیل شده که به معنای خطر و فرصت است. یعنی شخصیت ما در نقاط امن زندگی شکل نمیگیرد. بلکه در دل هر خطری فرصتی برای پیروزی و یاد گیری ما وجود دارد.
هلن کلر: در دنیا رنجهای بسیاری وجود دارد، ولی راههای بسیاری هم برای برطرف کردن اون رنجها وجود دارند. )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۱۰
محمدرضا امین


عتیقه فروشی کهنه­ کار در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد، دید تغار(ظرف) نفیس قدیمی دارد که در گوشه­ای افتاده و گربه­ای از آن آب می خورد. با خود فکرکرد اگر قیمت تغار را بپرسد، دهاتی متوجه مطلب گردیده، قیمت گرانی بر آن می نهد، لذا گفت: عمو جان! چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
دهاتی با قیافه ای که حاکی از صداقتش بود پرسید: چند می خری؟ گفت یک درهم. دهاتی گریه را گرفته و به دست عتیقه فروش داد وبا کمال سادگی گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستاییرا ترک کند خارج شود، نگاهی به تغار کذایی کرد و مشغول خواندن خطوط و دیدن نقاشی اطراف آن شد، در این حال با خونسردی گفت: عمو جان! این گربه ممکن است در راه تشنه­اش بشود، خوب است من این تغار را هم با خودم ببرم، قیمتش را هم اگر بخواهی می­پردازم.
دهاتی رو به جانب عتیقه فروش کرد وگفت: قربان! من به این وسیله تا به حال پنج تا گربه فروخته ­ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۰۳
محمدرضا امین


عتیقه فروشی کهنه­ کار در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد، دید تغار(ظرف) نفیس قدیمی دارد که در گوشه­ای افتاده و گربه­ای از آن آب می خورد. با خود فکرکرد اگر قیمت تغار را بپرسد، دهاتی متوجه مطلب گردیده، قیمت گرانی بر آن می نهد، لذا گفت: عمو جان! چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
دهاتی با قیافه ای که حاکی از صداقتش بود پرسید: چند می خری؟ گفت یک درهم. دهاتی گریه را گرفته و به دست عتیقه فروش داد وبا کمال سادگی گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از آنکه از خانه روستاییرا ترک کند خارج شود، نگاهی به تغار کذایی کرد و مشغول خواندن خطوط و دیدن نقاشی اطراف آن شد، در این حال با خونسردی گفت: عمو جان! این گربه ممکن است در راه تشنه­اش بشود، خوب است من این تغار را هم با خودم ببرم، قیمتش را هم اگر بخواهی می­پردازم.
دهاتی رو به جانب عتیقه فروش کرد وگفت: قربان! من به این وسیله تا به حال پنج تا گربه فروخته ­ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۰۳
محمدرضا امین

با چشم دل ببینید

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها

ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان  مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۲۳
محمدرضا امین

با چشم دل ببینید

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها

ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان  مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۲۳
محمدرضا امین

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختگن می شود تا آماده رفتن شود .

پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک وتنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .

دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد گفت : برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم .

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است . او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده ، دوست غزیر

دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است

بله کاملا همینطور  است .

دو ونسزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم ..

نقل از کتاب « بهترین قطعات ادبی»

کمتر بترس، بیشتر امیدوار باش

کمتر ناله کن ، بیشتر نفس بکش

کمتر حرف بزن، بیشتر بگو

کمتر متنفر باش ، بیشتر عشق بورز

و در این صورت است که تمامی چیزهای خوب جهان از آن تو خواهد بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۱۷
محمدرضا امین

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختگن می شود تا آماده رفتن شود .

پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک وتنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .

دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را توی دست زن می فشارد گفت : برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم .

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید : هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید . می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است . او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده . او شما را فریب داده ، دوست غزیر

دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است

بله کاملا همینطور  است .

دو ونسزو می گوید : در این هفته ، این بهترین خبری است که شنیدم ..

نقل از کتاب « بهترین قطعات ادبی»

کمتر بترس، بیشتر امیدوار باش

کمتر ناله کن ، بیشتر نفس بکش

کمتر حرف بزن، بیشتر بگو

کمتر متنفر باش ، بیشتر عشق بورز

و در این صورت است که تمامی چیزهای خوب جهان از آن تو خواهد بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۸۷ ، ۱۴:۱۷
محمدرضا امین