زنده اندیشان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۲۷
محمدرضا امین

Creative Baby Photography

 

 

عکاس سوئدی Emil Nystrom  از قرار دادن دختر زیبایش Signhild در موقعیت های مختلف عکس های بسیار زیبا و جالبی بوجود آورده است که از شما عزیزان دعوت می کنیم با کلیک بر رویادامه مطلب آنها را مشاهده بفرمایید.



Emil Nystrom

 

 

Fruit Ninja

 

 

Extreme Climbing

 

 

Baby Pictures

 

 

 

Baby Photography

 

 

Birthday Party

 

 

 

Magic Fairy

 

 

Time to take a Bath

 

 

Adorable Mechanic


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۲
محمدرضا امین

 

پسری کوچک تمام روز منتظر بود تا پدرش به خانه برگردد. عید کریسمس نزدیک بود و او هم مانند دیگر کودکان با انرژی زیاد منتظر رسیدن آن بود.

مادرش خیلی کار داشت. چقدر خسته کننده به نظر می رسید آشپزی، نظافت خانه و پرداخت قبض ها پسر کوچک با خود فکر کرد مادرش هیچ وقت برای بازی وقت ندارد؟ و با خود گفت او هیچ وقت نمی خواهد بزرگ شود اگر وقتی برای بازی کردن نداشته باشد همان بهتر که همیشه کوچک باشد. سپس به سمت پنجره رفت و و منتظر پدرش شد تا به خانه برگردد.

بالاخره پدرش به خانه رسید وقتی که در را باز کرد او به سمتش دوید تا از پدرش استقبال کند.

- بابا! اومدی خونه! حالا می تونیم با هم بازی کنیم!

او پدرش را در آغوش گرفت. پدر که خیلی خسته بود آهی کشید. پسرش را در آغوش گرفت. کت و کفشش را درآورد و به سمت اتاق نشیمن رفت. روی مبل لم داد و چشمانش را بست.

- بابا! بیا بازی! او دستان پدرش را گرفت و کشید.

پدر جواب داد:

- بابا خسته است، خیلی خسته تر از اونی که بتونه بازی کنه.

به نظر می رسید این بدترین چیزی بود که پسر بچه می توانست بشنود. پسر کوچوک فقط ایستاد و به پدرش خیره شد.

بابا! صدای پسر بچه لحن التماس داشت.

پدر گویا تیری در قلبش احساس می کرد اما خسته تر از آنی بود که بتواند بلند شود. دستش را حرکت داد و مجله ای از روی میز برداشت.

اما پسر بچه تسلیم نمی شد. در حالیکه پدر سعی داشت آن مجله را بخواند او آنجا ایستاده بود و از پدرش می خواست که با او بازی کند. پدر برای ساکت کردن بچه برگی از مجله را کند. نقشه یک کشور در این صفحه وجود داشت. آنگاه آن نقشه را به تکه های کوچکتر تقسیم کرد و آنرا به کودک خود داد.

- و گفت وقتی با تو بازی می کنم که این پازل را درست کنی و این نقشه را مانند اولش کنار هم بچینی.

حالا پدر مطمئن بود که می تواند برای مدتی با خیال راحت استراحت کند و چشمانش را بست. این نقشه خیلی بزرگ بود و برای پسر بچه ای به آن سن کار راحتی نبود که آن پازل تکه کاغذ پاره ها را دوباره کنار هم بچیند. پسر بچه با اشتیاق تکه های کاغذ را برداشت و رفت.

بعد از چند دقیقه ای پدر کشش آشنایی در دستش احساس کرد.

بابا من پازل را کنار هم چیدم حالا بیا با هم بازی کنیم!

پدر چشمانش را باز کرد پسر بچه کاغذ را در کنار خود داشت و همه تکه های آن بدرستی به یکدیگر چسبیده بودند.

پدر با تعجب پرسید:

چطور اینقدر سریع تونستی اینارو به هم بچسبونی؟

او اینرا گفت و از جایش بلند شد.

به نقشه نگاه کرد کامل و بی عیب و نقص بود.

پسر بچه در پاسخ گفت:

- سمت دیگر نقشه عکسی از بابا نوئل بود

پدر عکس را برگرداند بله درست بود پدر پیر کریسمس سمت دیگر نقشه بود.

پسر بچه گفت:

- من به جای اینکه پازل نقشه را درست کنم پازل بابانوئل را درست کردم و وقتی تمام شد صفحه را برگرداندم!

او به پسرش که خندان و خوشحال از این پیروزی بود نگاه کرد و با خنده به سمت او رفت و گفت:

- خیلی خوب پسرم حالا دوست داری چی بازی کنیم؟

پسر بچه مطمئن بود که این مشکل را حل می کند کاری که او انجام داد این بود که به مشکل از زاویه ای دیگر نگریست و موفق شد.

ما همیشه در تله راه های سنتی می افتیم ما هم می توانیم گاهی مانند یک پسر بچه 6 ساله فکر کنیم. نظر شما چیست؟ اگر این دفعه به مشکلی بزرگ برخورد کردید سعی کنید کودکانه به آن نگاه کنید و سعی کنید راه حلی برای آن بیابید. فکر کنید سرگرم کننده ترین راه برای حل این مسئله چیست؟ عجیب ترین روش کدام است؟ اگر هیچ چیز نداشتید چه اتفاقی می افتاد؟ خارج از چهارچوب فکر کنید افکار خود را بچرخانید و آنگاه است که می بینید ناخودآگاه شما راه حل جدیدی به شما ارائه می دهد.

ترجمه: علی یزدی مقدم

سایت  یاد بگیر دات کام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۳
محمدرضا امین

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. 

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد. فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.  

دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه میکرد، ولی داروساز توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.  

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت : چه میخواهی؟ دخترک جواب داد : برادرم مریض است، میخواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید : ببخشید!؟ دخترک توضیح داد : برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم میگوید که فقط معجزه میتواند او را نجات دهد، من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.  

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است. من کجا میتوانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید : چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد.  

آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم، نجات جان پسرم یک معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر شده است؟ دکتر لبخندی زد و گفت : فقط 5 دلار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۲
محمدرضا امین

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه‌اش نزدیک می‌شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفاً ۱۲ سوسیس و به ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.


سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس‌ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.


اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می‌کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.


مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می‌کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

نتیجه اخلاقیش باخودتون
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۹
محمدرضا امین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۶
محمدرضا امین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۵
محمدرضا امین


heart

فرزند عزیزم :

آن زمان که مرا پیر و ازکار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباس...هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کنندهاست صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوضکنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور 
میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه م یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..
روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم
فرزند دلبندم،دوستت دارم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۳
محمدرضا امین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۰۶
محمدرضا امین

گاهی لازمه....
آدما گاهی لازمه
چند وقت کرکرشونو بکشن پایین
یه پارچه سیاه بزنن درش و بنویسن :
کسی نمرده.
فقط دلم گرفته.....

 

آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند!!
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند.
اما نه وقتی که در میانشان هستی، نه...
آن جا که در میان خاک خوابیدی؛
«سنگ تمام» را می گذارند و می روند ...!

 

کافی است سر به زیر باشی...

گرگ شده اند اینروزها...
کافی است سر به زیر باشی

با بره اشتباهت میگیرند

خیز برمیدارند برای دریدنت...

 

در پی دلیلیست که ببخشد ما را ...
خالق من «بهشتی» دارد، نزدیک، زیبا و بزرگ؛
و «دوزخی» دارد، به گمانم کوچک و بعید؛
و در پی دلیلیست که ببخشد ما را ...
«دکتر علی شریعتی»

 

معجزه....
خــــــــدایا
من اینجا دلم سخـــــت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مـــــــــــبادا ....!!

 

گول دنیا را مخور.....
گول دنیا را مخور......!!
ماهیان شهر ما از کوسه ها وحشی ترند
بره های این حوالی گرگ ها را میدرند
سایه از سایه هراسان در میان کوچه ها
زنده ها هم آبروی مردگان را میبرند.....

 

یادمان باشد!
یادمان باشد!
هر پس مونده‌ای که‌ من زمین میندازم
قامت یه‌ نفرو خم میکنه.....

 

لنگه های چوبی درب حیاطمان ...
لنگه های چوبی درب حیاطمان؛
گر چه کهنه اند و جیرجیر می کنند؛
ولی خوش به حالشان که لنگه ی هم اند .

 

نماز دو نفره...
خــــدایا
دلم هوس یک نماز دو نفره کرده است ...
فقط من باشم و تو !!!!!

 

ما دیگر فقیر نیستیم....
خداروشکر ما دیگرفقیر نیستیم
دیروز پزشک روستا گفت:
چشمان پدرم پر از آب مروارید است!!!!

 

گرگ صفتان...
نــه صدایش را " نــازک " میکــرد ..
و نــه دستــانش را " آردی "
از کجــا بایــد به گرگ بودنش شک میکــردم؟!!!!!!!

 

دست گیری...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران
می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده
ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد
شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می
گیری ، می خواهم بدانم،دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا
برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟
طریقت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست

 

آهسته رد شو...
اگـر امـشب هم از حوالی دلم گذشتـی،
آهسته رد شو
غم را با هزار بدبختی خوابانده ام...

 

اشتباه
وقتی همه با من هم عقیده می شوند ،
تازه احساس می کنم که اشتباه کرده ام!!!
اسکار وایلد

 


خوشبختی یافتنی نیست
خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است.
از زندگی لذت ببرید حتی اگر چیز با ارزشی را از دست داده اید...
دیروز پشت خاکریز بودیم و امروز در پناه میز!
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.
جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد...

 


سخت است...
سخت است فهماندن چیزی به کسی که
برای نفهمیدن آن پول می گیرد.

احمد شاملو

 


آنجا ببر مرا...
آنجا ببر مرا که شرابم نبرده است.

 

نان دادن، کار مردان است
خواجه عبدالله انصاری فرمود:
بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است
و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است
و حج نمودن، تماشای جهان است.
اما نان دادن، کار مردان است...

 

تجربه...
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
به من گفت :نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم.
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!!!

 

نخند!!!

به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند

و به تو می‌گوید ارباب ،نخند!

به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری ،نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود

و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند ،نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده نخند!


وجدان
متاسفانه بعضی ها هستند که :
بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛
بی آب ، دو هفته ؛
بی هوا ، چند دقیقه ؛
و
بی "وجـــدان" ، خـیلی ...

 

کمر شکسته ترینم...
اگر...
اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۵۵
محمدرضا امین